داستان از نگاه نفس
وقتی اومدم بیرون دلم میخواست برم یه جای خنک که دیدم پرهام داره مییاد
-کجا بودی پرپر؟
-پرپر و کوفت!رفته بودم بیرون یه صفه جدید برای درامم بگیرم
که دیدیم صدای پسرا بلند شده و طرفدارا توجه شون داره جلب میشه
-من برم یه چیزی به اینا بگم تا چیزی نشده و دوید رفت تو
یه چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم هری عصبانی اومد بیرون داره موهاشو میبنده خواستم برم پیشش که لویی صدام کرد
-نفس بیا تو کارت دارم
-چی شده لویی؟
-هیچی فقط یه سوال ازت میپرسم دلم میخواد راستشو بهم بگی باشه؟
-باشه بپرس
نایل-لویی الان اصلا وقتش نیست
لویی-چرا؟
-چون اون از هیچی خبر نداره....نفس بیخیال بهش فک نکن لویی الان عصبانیه و باهری حرفش شده!
-باشه و دستمو گذاشتم پشت لویی –اگه فکر کردی میتونم کمکت کنم میتونی بهم بگی تا اینکه صدامون کردن و رفتیم سوار ون شیم
تموم طول راه استرس داشتم که هری با اون حال و اعصابش کجا رفته
وقتی رسیدیم هتل همه اینقدر خسته بودن که جون نداشتن وسیله هاشونو بیارن و به هر بدبختی که بود رفتیم بالا وقتی رفتم تو اتاق دلم خیلی شور میزد لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم ولی از دلشوره نمیتونستم بخوابم بلند شدم یه قهوه خوردم تا اینکه صدای در رو شنیدم سریع پاشدم درو باز کردم فک کردم شاید هریه درو که باز کردم دیدم هری افتاده رو زمینو از هوش رفته نمیتونستم بلندش کنم چون دیروقت بود فک کردم شاید بچه ها خواب باشن هرچی زور زدم نتونستم هری رو بلندش کنم تا اینکه مجبوری دراتاق لیام رو زدم که دیدم لیام درو بعد از چند دقیقه باز کرد
-چیزی شده؟
-نه فقط اگه میشه کمکم کن هری رو ببریم تو اتاق .. اخه از هوش رفته
-چی؟ و منو زد کنار تا ببینه چی شده
-بیا ببریمش تو
لیام دست هری رو انداخت رو شونش و به هزار زحمت بردش تو
-لیام اینجا چه خبره؟چرا هیچ کس هیچی به من نمیگه
-چیزی نیست فقط لویی و هری حرفشون شد برای اینکه بد تر نشه هری اومد بیرون همش همینه خودتو نگران نکن....میخوای اینجا باشم ؟
-نه مرسی من هستم خودم فقط بخشید خسته هم بودی از خواب بیدارت کردم شرمنده
-نه اتفاقا کار خوبی کردی کمک لازم داشتی خبرم کن و زد رو شونم و رفت بیرون
YOU ARE READING
love me
Fanfictionگاهی وقتا عشق جزو چیزای دردناکه ولی تو که باشی شیرینه پس میشه عاشقم باشی؟