Part title

122 20 0
                                    

_كيانا خوبي؟

_اوهوممم
بدون اينكه نگاش كنم جوابشو دادم

اروم رو موهامو دست كشيد گفت
_ميخواي يه خورده راجع بهش حرف بزنيم؟ امممم من ..من كنجكاو شدم

اروم سرمو بردم بالا نگاش كردم ته دلم خالي شد وقتي ديدم مث هميشه لبخند شيرينش رو لباشه و داره با كنجكاوي نگام ميكنه من يه دختر خود خواه ٢٠سالم چيكار ميتونم كنم؟
بعد از مريكو ...يا همون نيك اولين پسري كه توي زندگيم اومد اون بود من احساساتي بهش داشتم اما نميدونستم دوطرفست يانه تيشرت سفيد نازكش يه خورده ريملي شده بود موهاي خوشرنگشو داده بود بالا و با چشماي كنجكاو منو نگاه ميكردو پشت سر هم پلك ميزد

_ببين استاي...

_اوه كيانا بهم فقط بگو هري

_خب هرولد...

_كياااااانااااااا هروروولد نهههه هرييييي

ريز ميخنديد

_اصن هزا ببين

_همون استايلزو ترجيه ميدم

_ادوارد خان گوش كنننن

دستشو گذاشت رو دهنم
_سنيوريتا هري اچ اي دبل آر واي
متوجه شديد ؟

سرمو محكم تكون دادم

_هري من واقعا نميدونم تو دلت ميخواد داستان غمناك منو..

_بگو بگو يه بار ديگه بگو

_داستان غمناك

_اوووووف نههههه اون چيز اول جمله

_من واقعا نميدونم تو دوست ....

_واااااي چرا اينقدر حرف زدن باهات سختههههه

_هريييييي

_واي كيا گفتي گفتي كيان

_مطمعنا منم اسمم كياناست

_اوه اونكه اره ولي ميشه كيا كيان كيانا يا حتي انا هم صدات كرد

_خيل خب باشه تو بردي 😷

_اين شد يه چيزي

flash back. three years ago
وقتي براي ادامه كاراي شركت dastlerرفته بودم انتاليا يه تماس از دختر خالم داشتم اون اصلا از من خوشش نميومد منم اهميت ندادمو فكر كردم دوباره ميخواد چرتو پرت بارم كنه كه تو با مامان من بيشتر از من صميمي اي و اين حرفا من خاله سومينام خيلي صميمي بوديم فقط بيست سال از من بزرگتر بودو من توي شركت شوهرش كار ميكردم عمو يعني شوهرخالم قبل از تولد الينا (النا نه الينا خيلي فرق داره خب)مرده بود منم اون موقع خيلي كوچيك بودم تقريبا5سالم بود و اين چيزا رو نميفهميدم يه شركت بزرگ ماشين بود ميگفتن كه ترورش كردن ولي هروقت اسم عمو ميومد خاله حالش بد ميشد منم ديگه اصلا ازش نپرسيدم

خب بريم سر اصل مطلب

يه تماس بود رد كردمو گذاشتم رو پيغام گير
الينا گفت تماس مهمي بود بهم زنگ بزن فوري
منم زنگ زدم بهش با كلي مقدمه چيني و اينا گفتن كه خاله سومينام مرده نميخوام كشش بدم منم خودمو كاملا سريع رسوندم به فرودگاه و گفتن جاي خالي ندارن و منم نااميد شدم اومدم برم كه گفتن توي اسموكينك سكشن يه جاي خالي هست

_و اونجا با من اشنا شدي

چش غره رفتمو گفتم
_يه جورايي هرييييي

_نميخوام اعتراض كنم ولي چرا اسممو ميكشي؟

_چون دوست دارم هرييييييي كه اسمتو بكشم هريييييييي

دستاشو اورد بالا

_خيل خب تسليم تسليم 😑

_ خيل خب كجا بودم؟

_بعد از اينكه من باهات اشنا شدم خخخخخ نميتونم قبافتو از ذهنم جدا كنم

اره من داشتم به طرز افتضاحي گريه ميكردم

_و منم بهت دستمال دادم

_هري تو هنوزم سيگار ميكشي ؟

_نه خب اره يعني بعضي وقتا كه اعصابمو يكى خورد كنه

_چرا اسموكينگ سكشنو گرفته بودي؟

_جاي خالي نداشتن

خب باشه بريم بقيه داستان 🎀

من رسيدم ختمو نيك اونجا نبود به گوشيش زنگ زدم اما رد كرد منم فكر كردم شايد سرش شلوغ باشه

رفتم توي اتاقم و ديدم دوش حموم بازه و يكي داره حموم ميكنه تعجب كردم

برگشتم سمت ديگه ي اتاق ديدم ويكتوريا با حالت وحشتزده داره منو نگاه ميكنه و دستش رژ مورد علاقه منه وقتي نگام رفت سمت دستش رژو انداخت

ويكتوريا ميشد دختر خدمتكار خالم خدمتكارو مونس (يعني دوستانه و خدمتكار )

منم نگاش كردم و بهش لبخند زدم

صداي اب قطع شدو صداي مردونه اتاقو پر كرد

_ويكي بيبي اماده اي بريم ؟

در حموم بازشد

نيك با ربدوشام(چه طوري نوشته ميشه نميدونم)
اومد بيرون ويكي : اقا شما اينجا چيكار ميكنيد ؟

نيك منو نديده بودو جواب داد

_ده روزه باهميم اونوقت الان ميپرسي؟
نترس اون كياناي احم...اح...احم...

منو ديدو نفسش بنداومده بود

من:راحت باشيد من احمقم ميدونم

something that you want(harry styles)Where stories live. Discover now