من با بازو های هری که دورم حلقه شده بود از خواب بیدار شدم وسینه ام به سینش که اروم بالا وپایین میرفت چسبیده بود.
اون دیشب دوباره کابوس داشت . من میخواستم گریه و داد وبیدادش رو نادیده بگیرم اما، البته که نتونستم .
اون اخیرا بیشتر از حالت عادی میخوابه و من فکر میکنم به خاطر اینه که تو مرکز توانبخشی نمیتونسته خوب بخوابه . اون حتما این کابوس ها رو اونجا هم داشته و حالا داره بیخوابی هاشو جبران میکنه .
اون همیشه اولین نفری بود که از خواب بیدار میشد اما دیروز یه ساعت بعد از من بیدار شد و مطمئنا اصلا متوجه نشد که من تو تختش بودم. میتونستم بهش بگم که میرم پیشش تا اون راحت تر بخوابه، اما نمیتونم به خودم دورغ بگم .
منم نمیتونم بخوابم اگه تو تختش نباشم .
به هر حال! منم دیشب خوب نخوابیدم.
من برای مدت طولانی دراز کشیدم و بهش فکر کردم. نمیتونم بگم اون حالش خوبه یا نه .
اون جوری رفتار میکنه که انگار حالش خوبه اما من میتونستم درد رو تو چشماش ببینم وقتی ما ولش کردیم در حالی که ویلچرش تو دسترسش نبود .
من هیچوقت تو زندگیم انقدر احمق و بی ملاحضه نبودم . تعجبی نداره که اون نمیخواد با من بخوابه . من یه عوضیم .
بهش نگاه کردم و یه کوچولو تکون خوردم ، اونقدر که بیدارش نکنم .
هری خیلی بچه بنظر میرسه وقتی خوابه . دهنش باز مونده و وقتی نفس میکشه از پشت گلوش صدای عمیق و ریزی میاد . موهاش رو بالش پخش شده و خودش هم مثله یه بچه میمون بهم چسبیده....
با دقت خودمو میکشم عقب ، یکی از مشتاش تیشرتم رو گرفته بود و اون یکی هم دور بازوم حلقه شده بود .
با لطافت دستی که دور بازوم بود رو باز کردم و آروم نشستم و اون یکی دستشم از رو تیشرتم کنده شد و افتاد رو تخت . اون یکم تو خواب غرولند کرد اما تکون نخورد.
گره پاهامونو هم باز کردم و از زیر پتو اومدم بیرون و بعد پاهاشو درست گذاشتم و پتو رو دوباره روش انداختم .
من تو فکر این بودم که برم یه دوش بگیرم اما هنوز خسته ام و فعلا هم زوده. دوباره برگشتم اتاقم و رفتم تو تخت تا یکم دیگه بخوابم.
خوابیدن من و هری با هم از ایکس فکتور شروع شد . زین و نایل چون رو طبقه دوم تخت میخوابیدن از راه رفتن و حرف زدن من تو خواب در امان بودن اما لیام و هری مجبور بودن با خوابگردی و حرف زدنم کنار بیان . اگه لیام از خواب بیدار میشد ، سعی میکرد منو برگردونه تو تختم و دوباره بخوابونتم . اما اگه هری بیدار میشد ، اون فقط اجازه میداد برم تو تختش و بخوابم . من همیشه یه خوابگرد بودم و تقریبا مطمئنم که خیلی بد میشد که من تو خونه مسابقه (همون خونه ایکس فکتور که توش بودن ) اینطوری باشم .
ВЫ ЧИТАЕТЕ
I dont want to need you (larry)(persian)
Фанфикصبح ها که از خواب پا میشمو چشمام رو باز میکنم فکر میکنم همه چیز مثله قبله ولی....یه دفعه همه چیز یادم میاد و میفهمم که دیگه نمیتونم خیلی از کارهارو انجام بدم...........