باهاش یه اهنگ اروم گوش بدید...
_______________
در حالی که داشتم تو احساس گناه خودم میسوختم، خوابم برد ولی به یه دلیلی بیدار شدم. ساعتم چهار و نیم صبح رو نشون میده و من برای چند ثانیه در سکوت دراز میکشم و سعی میکنم بفهمم چی بیدارم کرده. بعد صدای دادی رو میشنوم که با صدای سنگین افتادن و ناله همراهه که خیلی شبیه افتادن یه نفر از روی تخته. پتو رو با نفس نفس زدن عقب پرت کردم.
"لویی" هری ناله کرد و میتونم اشکهاش رو توی صداش بشنوم.
در عرض یه ثانیه به اتاقش رسیدم و پریدم اون طرف تختش و درحالی که روی زمین مچاله شده، پیداش کردم. داره با صدای بلند گریه میکنه و حتی تلاش نکرده خودشو از زمین بلند کنه. دلم با دیدن این صحنه پیچ خورد. از روی غریزه روی زمین زانو زدم و دستم رو به سمتش دراز کردم ولی وقتی به شونش دست گذاشتم، سریع خودش رو عقب کشید و بلند گریه کرد.
"ششش هری، طوری نیست." من به آرومی گفت.
من روی جدا کردن پتو از بین پاهاش تمرکز کردم و آروم روی زمین گذاشتمش. صورتش بین بازوهاش پنهان شده و شونه هاش میلرزن. بدون هیچ کلمه ای، بازوم رو زیر زانوهاش بردم و بازوی دیگم رو دور کمرش گذاشتم. این دفعه مثل یه عروس بلندش میکنم و اون خودشو جمع کرد، تلاش کرد تا صورتش رو قایم کنه. از روی زمین بلندش کردم و درحالی که توی آغوشمه، لب تختش نشستم. عقب تر رفتم تا کمرم به دیوار برسه و پاهاش رو به کنار دراز کردم، پس یه دستم پشت کمرشه و دست دیگم آزاده. به آرومی دستهاش رو از صورتش جدا کردم و اون درعوض صورتش رو توی گردنم فرو برد. دستهاش رو جلو اورد و منو محکم گرفت و فشار داد. من به شدت تلاش کردم که اشک نریزم چون واقعا حس بدی دارم. یکی از گونه هاش که به زمین خورده، قرمزه و نفس هاش با گریه های بلندش بیرون میاد.
"لویی" همینجور که صورتش جلوی گردنمه، گریه میکرد.
"طوری نیست هز، من همینجام." آروم جواب دادم و انگشتهام رو بین فر موهاش کشیدم.
"لو من-" همراه با گریه گفت "من نمیتونم پاهامو حس کنم."
نفسم توی گلوم گیر کرد و دستام توی موهاش خشک شدن. من باید به این سوال چه جوابی بدم؟ یعنی انقدر از شدت الکل و هرچیزی که راجبش کابوس میدیده گیج شده که تازه اینو فهمیده؟ یعنی به همین خاطر وحشت کرده و از تخت بیرون افتاده؟ یادمه یه بار که رفتم توی مرکز توانبخشی ببینمش، دور یکی از چشمهاش سیاه شده بود چون وقتی گیج شده بود و نمیدونست چه خبره، خودشو از تخت انداخته بود.
"میدونم عزیزم، میدونم." آروم گفتم و دستمو پایین میارم و گونشو توی دستم گرفتم "طوری نیست، فقط نفس بکش."
ESTÁS LEYENDO
I dont want to need you (larry)(persian)
Fanficصبح ها که از خواب پا میشمو چشمام رو باز میکنم فکر میکنم همه چیز مثله قبله ولی....یه دفعه همه چیز یادم میاد و میفهمم که دیگه نمیتونم خیلی از کارهارو انجام بدم...........