chapter 12

1.1K 159 28
                                    


"زین ؟"

من اروم صداش زدم و واس همین پسرای کشتی گیر نشنیدن. اما اون توجهی نکرد .

"زین ؟ تو خوبی ؟ "

من یکم بلند تر پرسیدم

چشماش لرزید و ترسیده و گیج بهم نگاه کرد .

وقتی چشماش افتاد بهم شبیه کسی بود که کتک خورده . چشماش بین من و صفحه تلویزیون دو دو میزد .و من فهمیدم اونم مثل ادم های توی اون فیلم بوده ، وقتی ما تصادف کردیم .

تصادف برای اون خیلی بدتر از من بوده ، چون من حتی اون برخورد رو هم یادم نمیاد .من یه هفته بیهوش بودم وقتی که اونا منو تو کمای دارویی فرستادن تا آسیب دیدگی های بدنم خوب بشه . تنها کابوس من از تصادف وقتی بود که به هوش اومدم و اونا بهم گفتن دیگه نمیتونم راه برم ...اما برای زین همه اش بود. نه فقط صدمه دیدنش . اون مجبور بود خلاص شدن منو از تو ماشین هم نگاه کنه . درست مثل فیلم .

وقتی بلاخره فهمیدم چی شده .سریعا رو مبل حرکت کردم تا راحت تر به زین دسترسی داشته باشم . اون سه تای دیگه به طرف دیگه ی میز غِل خورده بودن و کاملا فراموش شده بودن . من به زین نزدیک شدم و تونستم به شونش دست بزنم .

گمونم بدترین وقت بود ، چون دقیقا تو همون لحظه ماشین تو فیلم منفجر شد و زین شکه شد، هم از انفجار ماشین تو فیلم و هم از لمس دست من .

اون تند برگشت و به من نگاه کردو اشکاش از چشمهاش پایین ریخت . قبل از اینکه بتونم چیزی بگم اون سریعا رو جفت پاهاش واستاد.

"زین کجا داری میری ؟"

من صداش زدم وقتی اون به طرف در رفت .

"بچه ها تمومش کنید .زین نارحته !"

من داد زدم تا حواس بقیه رو جمع کنم .اونا فورا تمومش کردن .

"چی شده ؟"

لیام پرسید و پرید بره دنبالش اما دیگه زین بیرون در بود . نایل و لویی هم سریع بلند شدن و گیج به نظر میرسیدن .

"تلویزیون . اون نارحتش کرد . من فک کنم اون گریه میکرد " من با لکنت گفتم .

لویی به تی وی نگاه کرد و فحش داد .

" بیایین . باید بریم پیداش کنیم "

اون به سرعت گفت . میدونست که زین عادت داره بدوعه وقتی نارحته .

قبل از اینکه من متوجه بشم اونا هم رفته بودن بیرون . منم تکون خوردم تا برم دنبالشون تا وقتی که دیدم ویلچرم بنا به دلایلی از کنار مبل رفته دور تر. و خارج از دسترس منه . من یه حفره تو شکمم حس میکردم . (منظورش یه حس بده) اگه من میتونستم راه برم میتونستم جلوی زین رو بگیرم حتی قبل از اینکه برسه پایین هال . اگه میتونستم راه برم میتونستم مثل بقیه برم دنبالش جای اینکه اینجا بشینم و احساس رقت انگیز و بی مصرف بودن داشته باشم .

I dont want to need you (larry)(persian)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang