"هری" من گریه کردم.
" لویی" اون جواب داد و فقط شنیدن صدای بم اون باعث شد که من لبخند بزنم.
" ما داشتیم دیگه خونه رو ترک میکردیم " من بهش گفتم " اماده ای که بیای خونه؟"
" به خاطر همین بود که بهت زنگ زدم " اون گفت و لحنش یه خورده مردد بود و همون لحظه شکم من پیچ خورد ، یعنی اونا میخوان که هری بیشتر اونجا بمونه ؟ یا اینکه اون بهم زنگ زده که بگه توی خونه ی مامانش راحت تره؟
زین حتما ترس رو تو صورت من دیده چون دیگه نمیخنده و داره با اخم بهم نگاه میکنه .
من تا الان داشتم دقیقه هارو میشمردم برای اینکه هری بیاد خونه ولی حالا چی؟
" همه چیز مرتبه ؟" من پرسیدم و سعی کردم که صدام خنثی باشه اما موفق نشدم.
" اره ، ولی تو فکر میکنی میتونی تنها بیای دنبالم ؟ این فقط ، میدونی ، اولین روز من اون بیرونه و من نمیخوام خیلی بزرگش کنم . شاید من و تو بتونیم بریم و یه ناهار ساده با هم بخوریم و میدونی ؟ و اونو اسون بگیریم؟ " اون با یه صدای عمیق و اروم پرسید وآاسودگی کل وجودمو گرفت.
" البته هری .این عالیه ، خیلی خوبه " من نفس کشیدم و سرمو تکون دادم با اینکه اون نمیتونه منو ببینه .
" اونها ناراحت نمیشن؟ این به این معنی نیست که من نمیخوام اونهارو ببینم ، من فقط حس میکنم –نمیدونم- انگار نیاز دارم قبلش اماده شم " اون گفت .
" نه هز ، معلومه که نه ، این خیلی هم خوبه " من بهش گفتم " من دارم میام باشه؟"
"ممنونم لو ، میبینمت " اون جواب داد.
" میبینمت به زودی" من با لبخند گفتم و تماس رو قطع کردم.
" همه چیز مرتبه ؟" زین میپرسه .
" اره ، اون از من خواست که اگه مشکلی نیست تنها برم دنبالش . من فکر میکنم اون یه بعداز ظهر اروم میخواد" من توضیح دادم.
"قابل فهمه " لیام گفت و سرشو تکون داد و از روی زمین بلند شد . نایل هم باهاش بلند شد .
"اره رفیق . تو از طرف ما اونو بغل میکنی؟" اون از من پرسید.
" اره البته " من با لبخند بهش جواب دادم . " خیلی ممنون که بهم کمک کردید اینجارو اماده کنم "
نگران نباش . ما فرادا شمارو میبینیم . مگه نه؟" زین پرسید.
"اره ، معلومه . لی یادت نره صندلی رو با خودت ببری " من گفتم و به سمت اتاق رفتم تا اونو برای لیام بیارم .
"ممنون لویی" لیام گفت و منو بغل کرد و دستشو به کمرم زد " نگران نباش ، اون از اینکه میخواد بیاد خونه خوشحاله ، تو اونو اروم نگه میداری"
BINABASA MO ANG
I dont want to need you (larry)(persian)
Fanfictionصبح ها که از خواب پا میشمو چشمام رو باز میکنم فکر میکنم همه چیز مثله قبله ولی....یه دفعه همه چیز یادم میاد و میفهمم که دیگه نمیتونم خیلی از کارهارو انجام بدم...........