chapter 3

1.7K 227 43
                                    

 "هری" من گریه کردم.

" لویی" اون جواب داد و فقط شنیدن صدای بم اون باعث شد که من لبخند بزنم.

" ما داشتیم دیگه خونه رو ترک میکردیم " من بهش گفتم " اماده ای که بیای خونه؟"

" به خاطر همین بود که بهت زنگ زدم " اون گفت و لحنش یه خورده مردد بود و همون لحظه شکم من پیچ خورد ، یعنی اونا میخوان که هری بیشتر اونجا بمونه ؟ یا اینکه اون بهم زنگ زده که بگه توی خونه ی مامانش راحت تره؟

زین حتما ترس رو تو صورت من دیده چون دیگه نمیخنده و داره با اخم بهم نگاه میکنه .

من تا الان داشتم دقیقه هارو میشمردم برای اینکه هری بیاد خونه ولی حالا چی؟

" همه چیز مرتبه ؟" من پرسیدم و سعی کردم که صدام خنثی باشه اما موفق نشدم.

" اره ، ولی تو فکر میکنی میتونی تنها بیای دنبالم ؟ این فقط ، میدونی ، اولین روز من اون بیرونه و من نمیخوام خیلی بزرگش کنم . شاید من و تو بتونیم بریم و یه ناهار ساده با هم بخوریم و میدونی ؟ و اونو اسون بگیریم؟ " اون با یه صدای عمیق و اروم پرسید وآاسودگی کل وجودمو گرفت.

" البته هری .این عالیه ، خیلی خوبه " من نفس کشیدم و سرمو تکون دادم با اینکه اون نمیتونه منو ببینه .

" اونها ناراحت نمیشن؟ این به این معنی نیست که من نمیخوام اونهارو ببینم ، من فقط حس میکنم –نمیدونم- انگار نیاز دارم قبلش اماده شم " اون گفت .

" نه هز ، معلومه که نه ، این خیلی هم خوبه " من بهش گفتم " من دارم میام باشه؟"

"ممنونم لو ، میبینمت " اون جواب داد.

" میبینمت به زودی" من با لبخند گفتم و تماس رو قطع کردم.

" همه چیز مرتبه ؟" زین میپرسه .

" اره ، اون از من خواست که اگه مشکلی نیست تنها برم دنبالش . من فکر میکنم اون یه بعداز ظهر اروم میخواد" من توضیح دادم.

"قابل فهمه " لیام گفت و سرشو تکون داد و از روی زمین بلند شد . نایل هم باهاش بلند شد .

"اره رفیق . تو از طرف ما اونو بغل میکنی؟" اون از من پرسید.

" اره البته " من با لبخند بهش جواب دادم . " خیلی ممنون که بهم کمک کردید اینجارو اماده کنم "

نگران نباش . ما فرادا شمارو میبینیم . مگه نه؟" زین پرسید.

"اره ، معلومه . لی یادت نره صندلی رو با خودت ببری " من گفتم و به سمت اتاق رفتم تا اونو برای لیام بیارم .

"ممنون لویی" لیام گفت و منو بغل کرد و دستشو به کمرم زد " نگران نباش ، اون از اینکه میخواد بیاد خونه خوشحاله ، تو اونو اروم نگه میداری"

I dont want to need you (larry)(persian)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon