chapter 38

1.7K 186 218
                                    

توی راهروی ساختمون پایین رفتم تا به واحد خودمون برسم.

وقتی به داخل رفتم، لویی هنوز توی اتاقشه و منم همه ی کارام رو به تعویق انداختم و کتری رو گذاشتم تا جوش بیاد و چای درست کنم.

به خودم گفتم که طوری نیست، بهش میگم و قضیه بزرگی هم نیست، همونجور که برای اون سه نفر نبود واون میگه "باشه خوبه" و تموم میشه و  حداقل اینطوری همه افرادی که بهم نزدیکن میدونن.

اصلا نمیدونم چرا انقدر مضطربم. خیلی خب باشه، نگران اینم که اوضاع بین ما عوض بشه. شاید اون به این خاطر با بی حد و مرز بودن رابطه مون مشکلی نداره که فکر میکنه من استریتم پس این چیزا هیچ معنی ای نداره.

اگه وقتی میفهمه من بای ام خیلی معذب بشه چون نگرانه که  اگه من بهش علاقه داشته باشم چی؟ که خب معلومه دارم ولی قصد ندارم اینو بهش بگم چون واقعا دلم نمیخواد با شرایط معذبی که اون سعی میکنه به آرومی منو نا امید کنه و اوضاع دیگه مثل قبل نباشه، کنار بیام.

دوتا فنجون چای ریختم و مطمئن شدم که مثل دفعه قبلی خیلی پرُشون نکنم و گذاشتمشون توی سینی صبحونه روی پاهام. خودمو به آرومی هل دادم تا چای بیرون نریزه و به سمت پایین راهرو رفتم.

در رو باز کردم و لویی رو دیدم که روی تخت نشسته و با اخم به موبایلش نگاه میکنه. وقتی متوجه حضور من شد، پرید و ابروهاش توی هم رفت.

خدا!! چقدر صبح ها خوش قیافه است. موهاش هر کدوم به یه طرف رفته و یکی از تی شرت های منو پوشیده بود. یقه ی کشیده شده اش استخوان های ترقوه اش رو نشون میده.

با تردید گفتم "میتونم بیام تو؟ پیشکشی صلح آوردم." به چای اشاره کردم.

زیر لب گفتم. "فکر کنم،" و یکم صاف تر روی تخت نشست.

یکم احساس خجالت زدگی کردم که همینجور که خودمو خیلی آروم و محتاطانه هل دادم، نگاهم کرد ولی اون صبورانه منتظر موند تا به تخت برسم و فنجون ها رو روی میز کنار تختشبذارم.

یکم جا خوردم وقتی که روی تخت جا به جا شد و پتوها رو کنار زد، ازم خواست که کنارش برم.

پیشنهاد رو قبول کردم و خودم رو روی تختش کشیدم و جلوی خودم رو گرفتم که همونجوری که همیشه اینکارو میکردم، دستمو دورش حلقه نکنم به جای این کار چای رو بهش بدم.

مال خودم رو هم برداشتم و نشستنمو تنظیم کردم تا روبروی هم باشیم.

"لو، من واقعا متاسفم که دیشب انقدر عوضی بودم. نباید انقدر راجب اون پسر اصرار میکردم وقتی میدونستم نمیخوای راجبش حرف بزنی. من خیلی احمقم." صادقانه گفتم، "اصلا جای من نبود که حرفی بزنم و کار بی ادبانه ای بود و من معذرت میخوام."

قبل از اینکه جواب بده، برای یه لحظه منو ارزیابی کرد. "میدونی وقتی که گفتم انرژی صرف مخفی کردن رابطه م با تو میکنم، منظورم این نبود که تو انرژیمو هدر میدی." جمله اش سوالی نیست.

I dont want to need you (larry)(persian)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon