من فقط حواسم بود که زین کنارم باشه و وقتی که بالاخره نایل خندید همه مون راحت شدیم . من زل زده بودم به زین تا اگه زیر چشماش حلقه سیاه ببینم مجبورش کنم بیاد با ما زندگی کنه . من نمیخوام که اون اگه حالش خوب نیست تو خونه اش تنها بمونه .
بلاخره ددی لیام به این نتیجه رسید که دیر وقته و از اونجایی که فردا مصاحبه داشتیم اون سه تا رفتن .البته نه قبل از اینکه منو لویی رو تو بغلشون له کنن . و من به زین گفتم که بهم زنگ بزنه اگه خواست حرف بزنه . و وقتی که من و لویی تنها شدیم یکم بیشتر تی وی دیدیم و لویی به پشت من به پشتی مبل تکیه داد و با سر انگشتاش عضله شونه هامو مالش داد و من داشتم زیر ماساژش میخوابیدم و بلاخره خمیازه لویی رو شنیدم و فهمیدم که دستش خسته شده .
"مرسی واسه ی ماساژ ، لویی .من میرم بخوابم . تو باید بری."
من گفتمو جلو خم شدم تا غلنج کمرم رو بشکنم .
"من یه جورایی آرزو میکردم که میشد با هم بخوابیم ؟ " اون با دو دلی پرسید
من سرمو بالا گرفتم و چرخیدم طرفش و صورت ترسو شو دیدم .من دلم میخواست بگم اره . واقعا میخواستم اما. نمیتونستم ..اروم سرم رو تکون دادم . وسرمو طرف دیگه چرخوندم تا اخمشو نبینم . لویی بلند شد و بدون هیچ حرفی ولیچرم رو آورد و من با یه لبخند ازش تشکر کردم و رفتم رو ویلچر
" لو .... من _" من شروع کردم اما اون حرفمو قطع کرد .
" اشکالی نداره هزا .. تو الان میخوای که تنها بخوابی." اون آروم گفت .
دلخوری کوچولو و مخفی اون باعث میشد احساس افتضاحی داشته باشم و این سخته که تو چشمای بزرگ و آبیش نگاه کنم . اما همینطوری خوبه . من خودمو بالا کشیدم تا بغلش کنم و اونم بغلم کرد اما میدونم که باب میلش نبود . من میخوام بهش بگم که متاسفم اما میدونم که اون جوری رفتار میکنه که انگار هیج اتفاقی نیفتاده پس تصمیم گرفتم کاری نکنم .
"خوابای خوب ببینی بوبر " من گفتم و دعا کردم اسم مستعارش تنش رو اروم کنه .
"خوب بخوابی" اون جواب داد وسرم رو بوسید و از بغلم اومد بیرون .
بعد از اینکه دوش گرفتم و اماده خواب شدم زیر پتو رفتم و سعی کردم بخوابم . ذهنم سعی میکرد بیدار باشه تا اینکه و تمام چیزایی که تو طول روز اتفاق افتاده رو مرور کنه . من بیشتر درباره زین نگران بودم . من نمیخوام به این فکر کنم که اون از رانندگی یا بودن تو ماشین میترسه . و مخصوصا نمیخوام به این فکر کنم که اون از صدا های بلند وحشت داره . من اگه اینو قبلا میدونستم کاملا قلبم میشکست . چشمای زین همیشه گرم و عمیق بود ن و وقتی من نارحتی تو چشماش رو میبینم دلپیچه میگیرم .
VOCÊ ESTÁ LENDO
I dont want to need you (larry)(persian)
Fanficصبح ها که از خواب پا میشمو چشمام رو باز میکنم فکر میکنم همه چیز مثله قبله ولی....یه دفعه همه چیز یادم میاد و میفهمم که دیگه نمیتونم خیلی از کارهارو انجام بدم...........