اون درحالی که داشت انگشتاشو توی موهای ژولیده قهوه ایش میکشید, روی لبه ی تختش نشست. به اینکه چقد جدی زندگیش با یه لحظه زودگذر تغییر کرد حسرت میخورد.
یه پسر احمق ، یکی که حتی کوچیک تر از خودشه. لویی تاملینسون هیچوقت از اون پسرای روشن فکر نبود. بعد از این همه بزرگ شدن میدونست یا مجبور بود بدونه که پسرا باید با دخترا باشن و فقط همین. هیچ آمیزش دیگه ای خوشایند نبود پس چرا یه جنس موافق تو سرش بود؟لویی یه آه کشید و هنوزم موبایلی که هیچ تکست یا زنگ جدیدی نداشت رو محکم گرفته بود. با وجود اینکه منتظر یه جواب بود. خیلی سریع به پشت افتاد و توی تشکش فرو رفت.
د.ا.ن لویی
" بله و چطور میتونم کمکتون کنم؟ " چشمامو به بالا جنبوندم و احساس خستگی به خصوصی کردم و همون سوالو هربار که یه جفت پا به باجه برای پرداخت پول ماست های یخ زدشون میومدن تکرار میکردم.
بالاخره به صورت مشتری نگاه کردم و سریع از خودم نامطمئن شدم ، چیزی که بهم خیره شده بود چیزی نبود که انتظارشو داشته باشم. یه پسره تقریبا هم سن خودم شاید یک یا دوسال کوچیکتر بی صبرانه با چشمای سبز مثل چمنش خیره نگاه میکرد.
" آره...ام...سلام میتونم یه بستنی قیفی توت فرنگی داشته باشم؟ با 2 تا قاشق؟ لطفا؟" اون پسره فک قوی و شونه های پهنی داشت. میتونستم چال های لپ برجستشو تو صورتش ببینم. فهمیدم که خیلی ام خوب لباس پوشیده ، یه تی شرت سفید با یه نوع کت تنش بود. پسره تقریبا داشت افکارمو میخوند.
داشتم بستنی ها رو قسمت میکردم و از اینکه فهمیده بودم با احساس های عجیبی که از شکمم بالا میومدن پر شدم خجالت زده شده بودم. وقتی که به دستام نگاه کردم شوکه شدم. درحالی که بستنی درست میکردم و به دستام که داشتن پایین تر از خودم میلرزیدن نگاه میکردم. بعد از کلی من من کردن بستنیو به پسر مو فرفری دادم و با خونسردی گفتم " 4 پوند لطفا " اون پسر خوش هیکل پولی که باید پرداخت میکرد و داد. " م...ممنون...این اطراف میبینمت؟ " به صورت عجیبی اونو پرسیدم. اصلا چرا اینو گفتم؟
پسر مو فرفری خیلی سخت خونده میشد. انگاری نسبت به همه چیز توی اطرافش بی علاقه بود؟ خیلی کوتاه سرشو تکون داد و به سمت میز رفت و راحت و آسوده به پشت تکیه داد و بعد با دوتا دوستش حرف زد. یکی از پسرا خیلی بچه و ساده به نظر میرسید.
موهای بلوند و ژل زده ای که شبیه یه حلقه ی بی حرکت بود داشت. چشمای آبیش هروقت که حرف میزد درشت میشدن. به این فکر کردم که چقد بامزست. تندتند حرف میزد و توی یه بحث عمیق با دوستش بود. " بس کن " اون بامزه نیست. پسرا بامزه نیستن ، دخترا بامزه ان.دوستشو شناختم. زین بود؟ آره زین ملیک. از نشونه ای که توی برگم تو اولین کلاسم بود یادم اومد. اون پسره یه طورایی مرموز بود. چشمای قهوه ای دودی داشت که به طوسی میزد و معمولا یه نوع کت چرم میپوشید. اون کسی بود که نباید زیاد باهاش شلوغ کاری میکردی حداقل از دید من. فهمیدم که چشمام داره بین دوستش و پسر قد بلند که به آرومی زبونشو روی بستنیش تکون میداد رد و بدل میشه. اون به صورت واضحی بی علاقه به حرفای عمیق دوستش بود. معلوم بود ذهنش یه جای دیگست.
YOU ARE READING
RESTLESS (PersianTranslation)
Fanfictionاین داستان شامل نوشته های جنسی، استفاده از الکل و خودآزاری میشه. اگر اذیت میشید، من خیلی جدی بهتون پیشنهاد میکنم که یه داستان دیگه بخونید. لویی تاملینسون همیشه باور داشت یا مجبور بود باور کنه که استریته. ولی وقتی که یه پسر چشم سبز به اسم هری استایلز...