د.ا.ن هری
سرم و ازش دور کردم، بهش نگاه کردم و منتظر جوابش موندم. خودم مطمئن نبودم چرا عذرخواهی کردم. اگه بهش فکر کنیم، من هیچ کار اشتباهی نکرده بودم. من فقط کاری کردم که لذت ببره و اونم مخالفت نکرد. توی راهروی تاریک بهش خیره شده بودم. لباش و تکون داد، انگار داشت دنبال جواب درست میگشت؛ یا شاید میخواست فرار کنه. به اجزای زیبای صورتش نگاه کردم، الکل باعث میشه اون حتی خوشگل تر بشه. دستشو لای موهاش برد و بهمشون ریخت، البته به نظر نمیرسید اون موقع به موهاش اهمیت بده. از ناامیدی آه کشیدم و تصمیم گرفتم قبل از اینکه دوباره کتک بخورم، برم. تمام وجودم با ناراحتی پر شده بود، فقط میخواستم برم خونه و رو تختم دراز بکشم و شاید حتی گریه کنم. چرخیدم تا برم که با دست گرمش، تقریبا میشه گفت با خشونت، مچ دستم و گرفت.
د.ا.ن لویی
صدای زمزمه هری توی گوشم باعث شد بدنم بلرزه. از اینکه نمیتونم کاری که میخوام و بکنم، خسته شدم. احساس میکردم یه چیزی توم داره تغییر میکنه؛ شاید به دلیل الکل بود، شایدم به خاطر هری که با بلیزی که نصف دکمه هاش بازه، شلوار تنگ و کبودی روی صورتش جلوم ایستاده، بود. نمیتونستم جوابی بدم. لحظه ای که برگشت تا بره، یاد روزی افتادم که روی تخت کنارم نشسته بود و بهم گفت که باکره ست. تصمیم گرفتم به چیزی اهمیت ندم و اجازه بدم غریزه م کنترلم کنه. به جهنم. مچ دستشو گرفتم و به سمت خودم برش گردوندم.
چشماش از تعجب گرد شده بودن. " چی کار داری می-" بدنم و بهش نزدیک کردم و اجازه ندادم حرفشو کامل کنه. لبام و روی گردنش گذاشتم و شروع به بوسیدنش کردم. صدای ناله مانندش رو شنیدم و سرم و عقب آوردم. کبودی قرمز و بزرگی روی پوست نرم و سفیدش ایجاد شده بود. داشت سعی میکرد یه چیزی بگه ولی بهش اجازه ندادم.
دستشو محکم گرفتم تا فرار نکنه، البته میدونستم که امکان نداره که الان بخواد بره. بهش نزدیک تر شدم و خودم و به دیکش که یخورده سفت شده بود، فشار دادم. لبام و درست جلوی لبای اون نگه داشتم. میدونستم برای این بوسه هرکاری میکنه. با صدای آروم ناله کرد و نیشخند زدم. نمیدونستم چرا میخوام خشن باشم و همه چیز و کنترل کنم؛ شاید به خاطر الکلی بود که تو خونم بود، شایدم به خاطر عصبانیتی بود که از کلاس هفتم تو خودم نگه داشته بودم. برای اولین بار میخواستم عصبانیتم و روی کسی به جز خودم خالی کنم، البته اگر وقتی که این پسر موفرفری خوشگل که عاشقشم و زدم، حساب نکنیم. نمیدونستم اگر به این دلیل بود یا نه، ولی احساس خوبی داشتم و تا وقتی که چیزی و که میخوام به دست نیارم، ادامه میدم.
لحظه ای که خیلی وقت بود منتظرش بودم، نزدیک بود. دستام و روی صورتش گذاشتم. هیچکدوم نمیتونستیم بیشتر از این صبر کنیم. انقدر محکم بوسیدمش که احساس کردم ممکنه بیفته ولی به جاش همراهی م کرد. زبونش رو روی لب پایینم کشید و تو دهنم ناله میکرد. این بوسه با تمام بوسه هایی که داشتم، فرق داشت چون میدونستم عاشق پسریم که جلوم ایستاده. احساس میکردم قلبم میخواد از تو سینه م بیرون بپره. لبام و ازش جدا کردم. " استرس داری، سنجاب؟" بهش چشمک زدم و به خودم به خاطر استفاده از اسمی که تو میستیز بهش داده بودم، لبخند زدم. سرشو تکون داد. به نظرم گیج بود و انگار نمیتونست باور کنه این واقعیه. میدونستم خیلی مسته و یه چیزی مجبورم میکرد که از این سواستفاده کنم.
KAMU SEDANG MEMBACA
RESTLESS (PersianTranslation)
Fiksi Penggemarاین داستان شامل نوشته های جنسی، استفاده از الکل و خودآزاری میشه. اگر اذیت میشید، من خیلی جدی بهتون پیشنهاد میکنم که یه داستان دیگه بخونید. لویی تاملینسون همیشه باور داشت یا مجبور بود باور کنه که استریته. ولی وقتی که یه پسر چشم سبز به اسم هری استایلز...