د.ا.ن لویی
بیدار شدم و میدونستم هنوز خیلی زوده. ساعت و چک کردم؛ 6:34 . چرا الان باید بیدار باشم ؟ سرم خیلی درد میکرد. خوشبختانه 95% از دیشب و یادم بود. فقط چیزای کوچیک و جزئیات و یادم رفته بود. وقتی چشمام و می بستم، اتفاقات دیشب و مثل یه فیلم میدیدم. هنوز نمی تونستم دیشب و باور کنم. به سقف خیره شدم. تنها صدایی که میومد صدای خروپف های آروم هری بود. لبخند زدم، اون حتی وقتی خوابه بامزه ست. بهش خیره شدم و از زیبایی ش لذت بردم. خانواده و مادرم به فکرم اومدن.
اگر مادرم می دونست که من عاشق یه مرد شدم و کنارش دراز میکشم، من و شکنجه میکرد و میکشت. اون قطعا دیگه من و پسرش حساب نمیکرد و اجازه نمیداد که دخترا رو ببینم. تنها دلیلی که بعضی وقتا میرفتم خونه این بود که اون 4 تا لبخند و ببینم. نمی تونستم تحمل کنم که خواهرام تو زندگیم نباشن؛ حتی نمی تونستم به همچین چیزی فکر کنم. من باید برای لحظات بزرگ زندگیشون، کنارشون باشم.
ترس و تردید به ذهنم هجوم آورد. مثل رشته های کلفت سیاهی بود که بهم حمله کرد و مطمئن شد که احساس افسردگی میکنم. واقعا امکان داره که من و هری بتونیم باهم باشیم؟ امکان داره مادرم یه جوری بفهمه و کاری کنه که هری ازم جدا بشه؟ امکان داره اون واقعا دیگه من و پسرش ندونه؟ شاید من و یه جایی تنها گیر بیاره و مثل قبلا کتک بزنه.
با تکون خوردن هری از فکرام بیرون اومدم. هری پتو رو از رو خودش برداشت ولی هنوز کاملا بیهوش بود. من تو کل زندگیم اونقدری که اون دیشب مشروب خورد، نخورده بودم.
برای چیزای که بهش گفته بودم و تنفری که وقتی داشتم میزدمش بهش منتقل کرده بودم، احساس بدی داشتم. هیچکدوم از چیزایی که اون روز بهش گفتم واقعیت نداشتن. خیلی میخواستم که بهش توضیح بدم چرا اینکارا رو کرده بودم. میخواستم بهش درباره آسیب های روحی که خوردم بگم ولی میترسیدم. میترسیدم فکر کنه دیوونه ام. ولی میدونستم اگه قرار بود وقت بیشتری و باهم بگذرونیم نمیتونم همه این چیزارو برای مدت زیادی پنهان کنم. بالاخره یه روزی ممکنه جلوش یه فلش بک داشته باشم و حالم بد بشه، شاید حتی یه کار احمقانه و تنفرانگیز بکنم که برای همیشه از دستش بدم. تصمیم گرفتم که هرجور شده طی چند روز آینده همه چیز و بهش بگم. شاید حتی امروز.
میخواستم یه خورده قبل از اینکه بیدار شه، براش چایی و صبحانه درست کنم. آشپز خیلی بدیم ولی باید حداقل سعی کنم. این میتونه قدم اول برای عذرخواهیم باشه. فکر کردم تا ساعت 10 امکان نداره بتونه بلند شه پس کلی وقت داشتم. تصمیم گرفتم یه خورده دیگه بخوابم و بعد بلند شم و کاری که میخوام و بکنم. به این فکر کردم که چجوری میخوام درباره دیشب بهش توضیح بدم و به خاطر همه چیز عذرخواهی کنم. برای کل صبح برنامه ریخته بودم و متن عذرخواهیم و داشتم تو ذهنم حفظ میکردم. کم کم چشمام سنگین شد و در برابر خواب تسلیم شدم.
YOU ARE READING
RESTLESS (PersianTranslation)
Fanfictionاین داستان شامل نوشته های جنسی، استفاده از الکل و خودآزاری میشه. اگر اذیت میشید، من خیلی جدی بهتون پیشنهاد میکنم که یه داستان دیگه بخونید. لویی تاملینسون همیشه باور داشت یا مجبور بود باور کنه که استریته. ولی وقتی که یه پسر چشم سبز به اسم هری استایلز...