د.ا.ن نایل
تو دومین کلاس دانشگام نشسته بودم. خیلی خسته کننده بود و بدترین بود به نظر من. پروفسور یه زن خشن موزمار با ناخونای مانیکور قرمز بود و با پوست برنزه ی مسخرش میتونه سالها با یه کیف چرم دستی اشتباه گرفته شه. یادم میاد تو اولین هفته واسه خوردن چیپس تو کلاس مچمو گرفت. واقعا مسئله ی مهمی نبود، من مزاحم چیزی یا کسی نمیشدم ولی پروفسور یه بشکن با صدای بلند زد و بعدشم با اون چوب درازش زد رو تخته، صدام زد و مجبورم کرد اون روز از کلاسش برم بیرون. از وقتی که اون روز از کلاس رفتم بیرون صورتم داغ شد، همیشه واسه خودم یادداشت برمیداشتم تا تو کلاس توجه معلم و کس دیگه ای رو به خودم جلب نکنم. تا الان داره کار میکنه این، تا الان. پروفسور داره درمورد یه چیزی که من مخصوصا بهش اهمیت نمیدم وزوز میکنه! یه چیزی درمورد تاریخ بردگی یا یه همچین چیزی و من دیگه حواسم نیست.
شروع کردم به فکر کردن درمورد کاری که کردم. هنوز مطمئن نیستم که باید انجامش میدادم یا نه؟! هری بهترین رفیقمه، اون هزای منه و از این متنفرم که انقد افسرده ببینمش. معلومه که من همه چیو درمورد باباش که چه طوریه میدونم و اینکه چه جوری اخیرا آرزوهای باباشو به باد داده و الانم هیچ پولی بهش نمیده. تقریبا چهار روز پیش بود که من و دوستام واسه بستنی رفتیم بیرون. اون خیلی سخت حتی یه کلمه گفت و خیلی گوشه گیری کرد. میدونستم هری یه دوست دختر خوب واسه یه مدت طولانی نداشته، یعنی من حتی اصا نمیتونم اون زمانی و یادم بیاد که یه دوست دختر داشته. هری همیشه تو دبیرستان معروف بود، به درس خون یا نقاش. من میدونستم که با چندتا دختر یه کارایی میکرد ولی تا اونجایی که من میدونم هیچوقت جدی نمیگرفتشون. من هرروز تنفرش به جهت زندگیشو میدیدم. میدونستم که واسه پیدا کردن مسیر درست درگیر بود با خودش و اینم میدونستم که من و زین تنها آدمای توی زندگیشیم که واقعا میشناسیمش و باهامون حرف میزنه. هیچوقت منظوری از گوشه گیریش نداره ولی خب خیلی توداره و خیلی سخت اجازه میده مردم با چندبار حرف زدن از زندگیش سردربیارن با اینکه من کل گذشتش و میدونم ولی نمیتونم مقصر بدونمش.
از اینکه زندگی یکنواخت روزمرش و ببینم داغون بودم. ببینمش که میره سر کاری که دوسش نداره و فقط واسه این میاد خونه که خودشو تو اتاقش، تنها بین نقاشی و هنر و الکل گیر بندازه. هری نقاش فوق العاده ای بود. اون واسم مجسمه درست میکرد و هرسال واسه کریسمس و تولدم نقاشی میکشید و اونا کادوهای مورد علاقه همه تعطیلاتم بودن. ولی من احساس میکردم هری به یه نفر احتیاج داره که احساستشو باهاش تقسیم کنه. میدونستم تنهاییش داره میکشتش و این بی صدا بهم درد میداد که وقتی نمیرفت سر کار انقد الکل میخورد. تازگیا الکل بیشتر و بیشتر میخوره و شب جمعه وقتی صدای بلند شکسته هق هقاشو شنیدم، فهمیدم باید یه غلطی کنم! حتی اگه مجبور شم آب زیرکاه باشم.
ESTÁS LEYENDO
RESTLESS (PersianTranslation)
Fanficاین داستان شامل نوشته های جنسی، استفاده از الکل و خودآزاری میشه. اگر اذیت میشید، من خیلی جدی بهتون پیشنهاد میکنم که یه داستان دیگه بخونید. لویی تاملینسون همیشه باور داشت یا مجبور بود باور کنه که استریته. ولی وقتی که یه پسر چشم سبز به اسم هری استایلز...