د.ا.ن لویی
روی زمین نشستم، به اتفاقات امروز فکر کردم، همه چیز برام نامشخص بود.
من با یه لیوان چای روی مبل، جلوی تلویزیون نشسته بودم و خیلی خوابم میومد، انقدر خوابم میومد که حتی هری نمی تونست بیدارم کنه. بعد یهو به خاطر تماس مایع داغ با رون هام از جام پریدم، یادمه از درد داد میزدم و فحش میدادم و هری با صورت نگران به سمتم اومد تا کمک کنه. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. هری به زور شلوارم و دراورد تا کمتر جاهای سوختگیم درد بگیره، بعد بهم نگاه کرد و زمان ایستاد. دهنم باز مونده بود و هیچ حرکتی نمی کردم. نمی تونستم حرف بزنم، دیگه درد نداشتم ؛ کل انرژی که داشتم روی هری متمرکز بود. اون با چشمای پر از هوس بهم نگاه کرد، قبل از اینکه بتونم عکس العملی داشته باشم، چماش تیره شدن و شروع به بوسیدن بدنم کرد. از همون لحظه اولی که اونو دیدم که جلوی من رو زانوهاشه، کاملا سفت شده بودم. یه خورده استرس داشتم ولی تصمیم گرفتم اجازه بدم این اتفاق بیفته. من زیادی سفت بودم که بخوام مخالفش رو انجام بدم. تنها کاری که میتونستم بکنم ناله کردن بود. وقتی روی مبل هلم داد، داشتم دیوونه میشدم؛ یادمه آخرش بدون اینکه توجه کنم نمیتونه خوب نفس بکشه، تو دهنش اومدم. جوری که آخرش بهم نگاه کرد باعث میشد احساس کنم قلبم داره از جاش کنده میشه.
بهش نگاه کردم و واقعیت خوبی که الان وجود داشت، با واقعیت های تلخ گذشته، خراب شد. تنها چیزی که می تونستم ببینم مادرم بود. مادرم که جلوم وایساده ، با عصبانیت سرشو تکون میده ، بهم میگه که میرم جهنم و با هر اسم تنفرآمیزی که وجود داره صدام میکنه. می تونستم ببینمش که داره نزدیکم میشه تا کتکم بزنه. میتونستم لگد هاشو حس کنم. داشتم روانی میشدم. من هری رو نمی دیدم، من مادرم و همه کسایی که کاری کردن که احساس کنم هیچی نیستم و میدیدم ؛ که تقریبا میشد همه به جز خواهرام، هری، جت و لیام. همه چیز خیلی محو شد و حتی یادم نیست چه حرفایی زدم ؛ فقط میدونم حرفای نفرت انگیزی بودن. همه چیز خیلی محو و نامشخص بود ؛ با دیدن صورت کبود و خونیش، انگار داشتم خودمو میدیدم. احساس میکردم دارم به خودم مشت میزنم، نه به هری. با صدای هری به واقعیت برگشتم. وقتی فهمیدم چه کاری کردم، میتونستم شکستن قلبم و احساس کنم. من داشتم تبدیل به مادرم میشدم؛ داشتم به کسایی که بیشتر از همه دوستم دارن، آسیب می رسوندم.
انقدر از دست خودم ناراحت بودم که وسایل هری رو پرت کردم و بهش گفتم که بره. میونستم که هری بعد از اینکه برام اون کارو کرد و من زدمش دیگه هیچ وقت نمیخواد باهام حرف بزنه ؛ تقصیر اون نیست ،میدونم چقدر دیوونه به نظر میرسیدم. میدونستم هیچ وقت نمیتونه درک کنه. وقتی آخرین کلمه هری رو شنیدم، قلبم واقعا درد گرفت. "باشه". من به همین راحتی اجازه دادم عشق زندگیم از آپارتمانم و از زندگیم بره بیرون.
نور آفتاب که از پنجره میومد، برای حالی که من الان داشتم، زیادی روشن و خوشحال بود. هوا خیلی خوب بود، یکی از آفتابی ترین روزایی که تاحالا تو دانکستر دیدم. ولی من توی یه آپارتمان تاریک و با پرده های بسته، مثل یه آدم داغون نشسته بودم. واقعا نمی خواستم به هری آسیب برسونم. تو چند ساعت گذشته هزار بار تلفن و برداشتم تا باهاش حرف بزنم، ولی نمیدونم چی باید بگم ؛ به جاش موبایلمو با عصبانیت پرت کردم و درحالی که به خودم فحش میدادم، بالا رفتم.
ESTÁS LEYENDO
RESTLESS (PersianTranslation)
Fanficاین داستان شامل نوشته های جنسی، استفاده از الکل و خودآزاری میشه. اگر اذیت میشید، من خیلی جدی بهتون پیشنهاد میکنم که یه داستان دیگه بخونید. لویی تاملینسون همیشه باور داشت یا مجبور بود باور کنه که استریته. ولی وقتی که یه پسر چشم سبز به اسم هری استایلز...