یه دور پارت قبلو بخونین یادتون بیاد :)
با یه سکوت سخت رفتم خونه. حتی نمیتونستم به غروب فک کنم. وقتی به پایین رفتن خیابونی که به خونه ی دانکاسترم میرسه ادامه میدم دیدم تار میشه. همه صداهارو میشنوم ولی همشون انگار خفه ان. مردم میخندن و حرف میزنن. چراغای شهر دارن چشمک میزنن، یه سگ داره پارس میکنه، چراغ قرمز داره روشن خاموش میشه. اینا همه تو سرم چرخیدن. دارم درمورد صداهای زننده ی خنده ی اون دخترا فک میکنم. من و فوق العاده ترین آدمی که تاحالا دیده بودم و مسخره کردن. وقتی اینو به خودم میگم به آرومی میلرزم. من خیلی سخت این پسررو میشناسم اونم واسه چند ساعت و حالا شده بهترین آدمی که تاحالا دیدم.
زیاد چیزای شخصی از اون پسر خوش قیافه ی مو فرفری نمیدونم فقط اینکه قلبش از مهربونی پرشده و از برقی که تو چشای سبز گِردش بود میتونم بگم که اون فوق العادس. تا الان فقط چیزای اساسی رو میدونم. موزیک مورد علاقش، رنگ و حیوونی که دوس داره. وقتی که میفهمم اینا تنها چیزایی هستن که من میتونم درموردش بدونم، ترس به قلبم فشار وارد میکنه.
تقریبا 4 دیقه مونده تا آپارتمانم. هنوزم دارم راه میرم. سرعتم داره کم میشه و سرم گیج میره. تمام اعتماد به نفسمو جمع میکنم تا بتونم به پایین به دستم که هنوزم دارم بهش چنگ میزنم نگاه کنم. چشمام به پایین نگاه میکنن و خیلی محتاطانه دستمو از رو زخمی که از هم باز شده برمیدارم. وقتی که میفهمم خیلی بدتر از اون چیزیه که فک میکردم ، خودمو تکون میدم و بدنم میلرزه. لکه ی قرمز عمیقی تا آستین ژاکتم پس داده.
کل قسمت پایینی بازوم خیسه. فهمیدم که دارم بیشتر از قبل خون از دست میدم. حمله ای که بم دست داد بی حسم کرده. احتمالا اصا نفهمیدم چقد محکم دارم خودمو فشار میدم. یادمه چطوری خط انداختم. 2 شب قبل. یادمه خیلی سخت از پله ها بالا رفتم و به حموم که ته حاله رسیدم. و طبق معمول اینم مبهم یادم میاد.
تیغ و روی پوستم حرکت دادم و حواسم بود که سر انگشتامو نبرم. و بعدشم همون صدای آشنای کشیده شدن تیغ روی دستمو حس کردم. بعد از اینکه یه نگاه توی آینه به خودم انداختم و به کسی که داره بهم نگاه میکنه لعنت فرستادم با اشکایی که از صورتم میریختن افتادم روی پادریه حموم. و بعدش باز تیغو کشیدم روی بازوم. 3 تا خط انداختم. یکی بعد از اون یکی انگار یه گربه داره چنگم میندازه. به پایین نگاه کردم و قطره های تیره خونو دیدم که دارن از خطایی که انداختم بیرون میریزن.
آروم آه کشیدم و تیغو انداختم رو زمین. یادم میاد فشار قابل توجهی رو تحمل کردم وقتی فهمیدم بیشتر از حد معمول بریدم. داشتن خوب میشدن ولی معلومه که من باز با تیغ بازشون میکردم.
احساس کردم جاهایی که خط انداخته بودم نبض دار شدن و خیلی درد میکنن. ولی من به درد توجهی نکردم.آخرین خیابونو پیچیدم و حالا فقط یه بلوک با خونم فاصله دارم و یه صدایی شنیدم که سعی داشت بهم برسه.
ESTÁS LEYENDO
RESTLESS (PersianTranslation)
Fanficاین داستان شامل نوشته های جنسی، استفاده از الکل و خودآزاری میشه. اگر اذیت میشید، من خیلی جدی بهتون پیشنهاد میکنم که یه داستان دیگه بخونید. لویی تاملینسون همیشه باور داشت یا مجبور بود باور کنه که استریته. ولی وقتی که یه پسر چشم سبز به اسم هری استایلز...