Chapter 10

703 87 55
                                    

د.ا.ن هری

بعد از صبحانه سریع رفتم بالا و هزار تا فکر تو سرم بود. در دستشویی و بستم و برای حموم آماده شدم.  سعی کردم برای خودم چیزی رو که شنیده بودم، تحلیل کنم. وقتی داشتم صبحانه درست می کردم، اومدم بالا تا از لویی جای کفگیرا رو بپرسم. رفتم دم در حموم و میخواستم در بزنم که صدای آه کشیدن شنیدم. آه کشیدنای لویی! می دونستم باید می رفتم پایین و اجازه میدادم کاری که هر کس هر از گاهی نیاز داره بکنه رو ، انجام بده ولی تا اومدم برم، اسم خودمو شنیدم. کاملا بلند و واضح بود. " هری، فاک هری، تندتر. هری! هرزه کوچولو تو خیلی خوبی. هری!" چشمام از تعجب گرد شده بودن ، بدون اینکه خجالت بکشم داشتم اونو در اون لحظه تصور می کردم. احساس کردم شلوارم داره تنگ میشه، قبل از اینکه بفهمه اونجام سریع برگشتم پایین. صداش که لرزون و پر از لذت بود رو مدام توی مغزم میشنیدم. کل وقتی که داشتم صبحانه درست می کردم، نمی تونستم از ذهنم بیرونش کنم. فکر می کردم که وقتی با مو های خیسش بعد از دوش گرفتن بیاد پایین، نمی تونم خودمو کنترل کنم.

حالا که میدونستم داره درباره استریت بودنش دروغ میگه و از من خوشش میاد، نباید هیچ اشتباهی می کردم. نمیخوام این پسر چشم آبی خوشگل رو از دست بدم. معلومه که چند وقته داره با اینکه استریت نیست سر و کله میزنه. یهو یه چیز به ذهنم رسید !  اون تو یه خانواده مذهبی بزرگ شده و با یه دختر قرار گذاشته که به نظرش 'درست' نبوده. دلیلش همین بود، چون اون گیه! می خواستم خودمو برای اینکه زودتر نفهمیدم، بزنم. آب و قطع کردم، بدنم و خشک کردم. باید یه راهی پیدا می کردم که بتونم باهاش باشم. حوله رو دور کمرم بستم و به اتاق لویی رفتم. بهم گفته بود می تونم هر لباسی رو که میخوام قرض بگیرم.

اون یه خورده از من کوچیک تره برای همین وقتی یکی از باکسراشو پوشیدم، نمی تونستم جلوی خندمو بگیرم. تو آینه به خودم نگاه کردم، انگار لباس زیر زنونه پوشیده بودم! یه خورده بهم فشار میاورد ولی سایزم بزرگتر به نظر می رسید، پس زیاد مهم نبود. یکی از شلوار ورزشی هاشو پوشیدم. پاچه هاش  بالای مچ پام بودن و خیلی ضایع بود پس تا بالای زانوم، تا زدمشون. یه بلیز مشکی که برام تنگ بودم، پوشیدم.  ساعت و نگاه کردم، 9:07. هنوز خیلی زود بود. نه من نه لویی امروز نباید جایی میرفتیم. من باید خیلی زود یه کار پیدا کنم، ولی نه امروز. رفتم پایین. لویی بدون تی شرت رو مبل لم داده بود و یه لیوان چای تو دستش بود. انقدر بامزه بود که احساس میکردم الان قلبم از تو سینه م بیرون میزنه. یادم اومد که احساسام براش یه طرفه نیست.بعد از چیزی که امروز شنیدم، مطمئنم که اونم از من خوشش میاد.

" لو ، خوابت میاد؟"

" اوهوم" آروم یه صدایی از خودش دراورد و چشماشو بست.

" حواست باشه! چاییت داره میری ..." حرفمو با داد زدن لویی قطع کردم. لیوانش از دستش افتاد و چای داغ روش ریخت.

RESTLESS (PersianTranslation)Onde histórias criam vida. Descubra agora