CHAPTER 3

2.3K 213 49
                                    

این قسمت خودآزاری داره اگه اذیت میشید نخونید. یادتون باشه گفتم بهتون.
_____

د.ا.ن هری

یه روز کامل از جواب ندادن لویی میگذره. وقتی به خودم اومدم دیدم یا دارم آه میکشم، یا سرمو میخارونم و یا مغزمو عذاب میدم. احتیاجی نیست که بگم ولی همیشه حواس پرت بودم، تقصیر خودم نبود. من خسته کننده ترین کارارو واسه زندگی انجام میدادم.

" آقای استایلز؟" یه صدای تیز از بیرون اومد که به نظر بی صبرم میرسید. از اون حالت خلسه پرت شدم بیرون و بالاخره متوجه اطرافم شدم. من توی اتاق جلسه نشسته بودم که کمتر از این نمیتونستم بهش اهمیت بدم یا هرچیزی که به این ربط داشته باشه. پدرم صاحب موفق ترین شرکت حقوقی توی کشور بود. با اینکه من به فرض الان باید ارشد مدرسمون باشم ، ولی پدرم نقشه ی دیگه ای داشت. از روزی که به دنیا اومد... از لحظه ای که به دنیا اومدم زندگیم تو مسیر تندی افتاده بود. از دبستان باید سخت تلاش میکردم تا بتونم جا پای اون بزارم.

پدرم هیچوقت صبور یا مهربون نبود، هیچوقت به چیزایی که من میگفتم یا به علایقم اهمیتی نمیداد، اون فقط تجارت میکرد. هیچوقتم منطقی نبود. حتی یه ذره ام مشتاق نیستم که خاطره هارو مرور کنم و تمام چیزی که ازش یادم میاد ، کنفرانسای مسخره و شبای دیروقتی که باید از ادارش میومدم خونه بود. خونه ای که اون مرد زندگی میکرد، من با پدرم تنها توی خونه ی لوکس زندگی میکردیم. با یه مشت خدمتکار و پیشخدمت بزرگ شدم و هیچ خواهر و برادری نداشتم ، برخلاف اینکه همیشه آرزو میکردم که یه دونه داشته باشم. یادم میاد به بچه هایی که تو مدرسه از خواهر یا برادراشون حرف میزدن حسودی میکردم. همیشه از اینکه از اونا شکایت میکردن عصبانی میشدم.

مامانم وقتی که تقریبا پنج سالم بود ترکم کرد! یادم میاد که همیشه موهامو نوازش میکرد و با چشمای سبز پر از عشقش بهم نگاه میکرد و یه بار بهم گفت که یه ساعت دیگه از مغازه برمیگرده. من اون موقع خیلی کوچیک و خام بودم. حتی دوبارم فکر نکردم که چرا با شیش تا چمدون داره میره سوپر مارکت. یادم میاد که به آرومی پیشونیمو بوسید و سفت بغلم کرد و بعدم رفت توی تاکسی. این واسه دوازده سال پیشه و آخرین باریه که دیدمش. الان که بزرگتر شدم میفهمم که چرا رفت. هرروز با هر نفسی که میکشم واسه اینکه منو با خودش نبرد بهش بد و بیراه میگم.

یادم میاد مامانم برخلاف پدرم هرچیزی که من احتیاج داشتم واسم بود. اون مهربون و شیرین بود و بهم خوندن و نوشتن یاد میداد. هروقت که یه کار اشتباهی میکردم بهم لبخند میزد و اشتباهامو از پدرم مخفی میکرد. یادم میاد هروقت پشیمون میشدم اون کلمه ها رو از زبونش میشنیدم " نگران نباش عزیزم ، پدرت نیازی نداره چیزی بدونه " اون همیشه اینو با یه چشمک میگفت و این باعث میشد احساس اهمیت کنم.

دلم براش تنگ میشد، هرروز بهش فکر میکردم و حتی ساعت ها وقت میزاشتم که آنلاین پیداش کنم. ولی همیشه از اینکه ممکنه چی پیدا کنم میترسیدم، همیشه نگران این بودم که بفهمم مُرده یا بچه های دیگه ای داره که دوسشون داره و داره بزرگشون میکنه و بعدش احساس میکردم یه تیکه آشغالم. پس هروقت که یه چیزی ازش پیدا میکردم هیچوقت جرأتشو نداشتم که روی لینکش کلیک کنم. بعدشم دکمه ی بستن لینک و میزدم و کلا میومدم بیرون. تو شونزده سالگی دیگه اینکارو نکردم چون میدونستم که بهتره هیچی ندونم. اگر میخواست پیدام کنه میکرد. همیشه سعی کردم مثبت بمونم و به خودم قول دادم که یه روزی پیدام میکنه ولی به نظر میرسه که هیچوقت اون روز نمیاد. پس یاد گرفتم زندگیمو بدون اون بگذرونم. بهترین موقع زندگیم موقعی بود که به مدرسه فرار کردم! من خیلی خوشتیپ بودم و معلومه که اینو میدونستم. دخترا دائم خودشونو مینداختن بهم و منم کاملا ازش لذت میبردم، ولی هیچوقت چیز جدی پیش نیمد. همیشه فیلمای رومانتیک میدیدم.

RESTLESS (PersianTranslation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora