ذهن هری داشت میچرخید. اون یه طوری احساس میکرد که انگاری لویی یکم بیش از حد عکس العمل نشون داده. خب که چی چند تا دختر چرت گفتن؟ فراموششون کن! اونا مجبور نبودن کل شب و نابود کنن. کل شب و خب همه چیو. ولی هری بعدش فهمید انگاری یه چیزای دیگه ای پشت چشمای لو بود. مثل درد. رنج. تنهایی. این فقط واسه اون دخترای بی ادب نبود. این چیز دیگه ای بود که هری ازش هیچی نمیدونست. ولی اوه هری آرزو میکرد که بدونه. فقط واسه اینکه درستش کنه و با بوسیدن همش و از بین ببره. لویی راهشو کشید و رفت تا زمانی که از دید هری غیب شد. اون آه کشید و بالاخره تونست خودشو از زمین جدا کنه. اون به سمت کلاه رفت. کلاه لویی. لویِ اون. اون میدونست که لویی مال اون نیست ولی قلبش اینطور فکر میکرد. اون کلاه کوچیک و از زمین برداشت و به سمت ماشینش قدم برداشت.
کلاه بینیو گذاشت روی صندلی بغلش که لویی چند ساعت پیش روش نشسته بود. سوییچ و فرو کرد و آرنجشو گذاشت رو فرمون. دستاش بین موهاش کشیده شدن و سعی کرد که یه حسی به این شب داشته باشه. اون موهاشو ماساژ داد مثل کاری که لویی زودتر واسش انجام داده بود ولی این فقط بیشتر به قلبش آسیب میزد. واسه همین بس کرد. زندگیش انگاری تموم شد. اونقدی دراماتیکی بود که به نظر میرسید. اون از وقتی که کارشو ول کرد، با پدرش حرف نزده بود و پدرش به خودش زحمت نداده بود که زنگ بزنه. اون دیگه هیچ راه درآمدی و یا برنامه ای نداشت. فقط میتونست رو پس اندازاش حساب کنه. حتی تلاش نکرد تا ورودیه بهار بره دانشگاه هنر. اون فقط آرزو میکرد که قبل از اینا بهشون فکر میکرد. و الان حتی لوییم نداشت. دقیقا وقتی که حس کرد زندگیش داره بهتر میشه. اون واسه آخرین بار به کلاه بغلش نگاه کرد، آه کشید و به سمت خونه رانندگی کرد.
" هری؟ اومدی خونه؟ فک کردم دیرتر میای. تازه ساعت 8 " نایل خیلی شیرین اون و پرسید وقتی که رو کاناپه لم داده بود و هری تو چارچوبه در وایساده بود.
" نچ! خسته بودم. پس من ام، اومدم خونه! آره.." هری جواب داد و چشماش مرده به نظر میرسید. نایل نگاش کرد که با نگاه دقیق داره کفشاش و پرت میکنه، نایل حتی یک کلمه از حرفاشو باور نکرد.
" خب رفیق چه طور پیش رفت؟ لویی پسر خوبیه؟" نایل خیلی محتاطانه اونو پرسید و زیر چشمی از رو مبل چرمی مشکی داشت نگاش میکرد. میدونست که یه مشکلی هست و داشت میمرد که بدونه اون چیه. اگه وحشتناک پیش رفته باشه اولین نفر همه اینا تقصیر اونه. اگه هری قلب اون و شکونده باشه یا خودش آسیب دیده باشه اونه که مسئوله. میدونست که هری نمیدونه ولی این قلبشو از نگرانی پر کرد.
" آره آره خوب بود. شب خوش رفیق " هری خیلی یک نواخت حرف زد و سعی کرد که نایل و از زندگیه شخصیش بیرون نگه داره حداقل واسه الان. اون هنوز آماده نبود که جریان امشب و واسش بگه. اون خیلی شل و ضعیف بود و خیلی آروم داشت از پله ها بالا میرفت سمت اتاقش و حتی به خودش زحمت نداد که چراغای ته حال و روشن کنه.
YOU ARE READING
RESTLESS (PersianTranslation)
Fanfictionاین داستان شامل نوشته های جنسی، استفاده از الکل و خودآزاری میشه. اگر اذیت میشید، من خیلی جدی بهتون پیشنهاد میکنم که یه داستان دیگه بخونید. لویی تاملینسون همیشه باور داشت یا مجبور بود باور کنه که استریته. ولی وقتی که یه پسر چشم سبز به اسم هری استایلز...