د.ا.ن لويى
بيدار شدم و احساس كردم كه خيلى زوده. مى تونستم از پنجره ببينم كه خورشيد تازه داره طلوع مى كنه. خميازه كشيدم و به ساعت نگاه كردم. ٧:٣٤. خيلى زود بود ، تو جام غلت زدم. يادم اومد كه ديروز سر كلاسام نرفتم، امروزم احتمالا مى پيچونم. البته مهم نبود، مى تونستم تو هر ترم ٥ بار غيبت كنم و تا وقتى كه همه كلاسامو پاس كنم، كسى اهميت نميده. نمره هامم خوبن پس مشكلى پيش نمياد. احساس مى كردم بدنم داره آتيش مى گيره، كوچكترين حركتى كه مى كردم برام مثل سخت ترين كار دنيا بود. سرمو چرخوندم و چشمام به خاطر چيزى كه جلوم بود، گرد شدن. اون اينجا بود و چند اينچ اونور تر از من دراز كشيده بود. موهاش به هم ريخته بود ،چشماش بسته بودن و مى تونستم حركت سينه اش و به خاطر تنفساش ببينم. صبر كن، من مى تونم سينه ش رو ببينم ؟ زير لحاف و نگاه كردم و نزديك بود از خودم يه صداى بلند درارم. هرى تقريبا لخت كه تنگ ترين باكسرى كه وجود داشت و پوشيده بود. مى دونستم امروز به هيچ وجه نمى تونم كار كنم. موبايلم و برداشتم تا به وَل تكست بدم.
سلام ول . مى دونم خيلى زوده ولى يه كارى برام پيش اومده و امروز واقعا نمى تونم بيام سركار. مى تونى شيفت منم كار كنى ؟ فقط از ساعت ١٠ تا ٤. اگه زنگ بزنم بگم مريضم ، اخراجم مى كنن.
چشمام و بستم و صبر كردم. اميدوارم قبول كنه چون امروز واقعا نمى تونم كار كنم. دستام يجورى بودن، احساس مى كردم مال خودم نيستن و پاهام انگار آتيش گرفته بودن. گوشيم لرزيد.
ول : حتما لويى. مى فهمم. ولى يادت باشه يكى بهم بدهكارى ! اميدوارم زودتر خوب بشى :)
نمى تونستم جلو لبخندم و بگيرم. بايد يه كار خوب براش بكنم، واقعا دختر خوبيه. اگه از دخترا خوشم ميومد شايد حتى باهاش قرار ميزاشتم. من واقعا الان اينو به خودم گفتم ؟ پس فكر كنم مشخص شد. من، لويى تاملينسون ، ١٠٠٪ از پسرا خوشم مياد، اگه بخوام دقيق تر بگم ،از اين پسر مو فرفرى كه كنارم دراز كشيده. چى مى شد اگه مامانم مى تونست الان منو ببينه كه با اين پسر سكسى و تقريبا لخت توى تختم ،فقط چند اينچ فاصله دارم. موبايلمو به شارژ زدم و دوباره دراز كشيدم. هرى بهم نزديك شد، صورتشو به سمت من بود و تو بى نقصى ش غرق شدم. داشتم به شونه هاى عضله ايش نگاه مى كردم كه صداش از فكر بيرونم اورد.
YOU ARE READING
RESTLESS (PersianTranslation)
Fanfictionاین داستان شامل نوشته های جنسی، استفاده از الکل و خودآزاری میشه. اگر اذیت میشید، من خیلی جدی بهتون پیشنهاد میکنم که یه داستان دیگه بخونید. لویی تاملینسون همیشه باور داشت یا مجبور بود باور کنه که استریته. ولی وقتی که یه پسر چشم سبز به اسم هری استایلز...