Chapter 14

622 96 35
                                    

د.ا.ن هری

از تکون های یکی کنارم بیدار شدم. همه جام درد میکرد. انقدر بدنم درد میکرد که نمیخواستم چشمام و باز کنم. بیدار بودم ولی با نگاه کردن بهم نمیشد اینو فهمید. بدون اینکه بفهمم آروم از درد ناله کردم. چرا باسنم انقدر درد میکرد ؟ نوری که از پنجره میومد اذیتم میکرد. سرم خیلی درد میکرد. غلت زدم و آروم چشمام و یه خورده باز کردم. با دیدن کسی که کنارم بود چشمام و کامل باز کردم. لویی. خیلی با آرامش خوابیده بود. پاهاشو تو بغلش جمع کرده بود و پتو رو دورش پیچیده بود. خیلی بامزه شده بود. متوجه چندتا زخم جدید روی دستش شدم. صبر کن.. من... من لختم؟ توی سرم داشتم با وحشت جیغ میزدم. زیر پتو رو نگاه کردم و فهمیدم که من تنها کسی نیستم که لخته. روی پهلوش هم یه زخم جدید بود.

صبر کن ؛ باسنم درد میکنه، از سردردم معلومه که دیشب خیلی مست بودم و هردومون توی تخت اون لختیم. زیاد طول نکشید که محاسبات و انجام دادم.

چیکار کرده بودم؟ هیچ چیزی یادم نبود. چشمام و محکم بستم و امیدوار بودم اینجوری یه چیزی از دیشب یادم بیاد. آخرین چیزی که یادم میاد وقتیه که با نایل کنار میز نوشیدنی ها بودیم.

" نه ، نه" زیر لب با خودم حرف میزدم. لویی قاطی میکنه! وقتی بیدار شه من و میکشه. مطمئن بودم این کارو میکنه و کبودی های روی صورتم این و ثابت میکنن. باید از اونجا میرفتم.

آروم بلند شدم و مواظب بودم تا لویی بیدار نشه. لباسام رو به جز بلیزم پوشیدم. باید یه چیزی به جاش میپوشیدم تا بتونم برم. بلیز لویی که روی زمین بود و برداشتم و پوشیدم. موبایل و کلیدام روی میز کنار تختش بودن. سعی کردم خیلی آروم برشون دادم ولی صدای کلیدا زیادی بلند بود. لعنتی. باید سریع میرفتم. چرخیدم و سریع به سمت در رفتم.

" هز کجا دای میری" لویی با صدای خوابالوش مچ مو گرفت.

هز؟ نفس عمیق کشیدم و به سمتش برگشتم. خیلی استرس داشتم. " من... من باید برم" نتونستم لرزش صدام و کنترل کنم. دوباره برگشتم تا برم ولی با دستای گرمش، مچ دستم و گرفت. بلند شد و روی تخت نشست.

" الان نرو" دستمو کشید و به سمتش برگشتم. یادم اومد که هنوز هیچ لباسی تنش نیست و احساس میکردم چشمام بیرون زدن. خودم و مجبور کردم که به پایین نگاه نکنم.

" خواهش میکنم" کنارش روی تخت نشستم. لباش فقط چند اینچ ازم فاصله داشتن و مطمئن بودم صورتم قرمز شده.

" ام. باشه"

لویی دراز کشید و دستم و کشید تا منم کنارش دراز بکشم. لبخند پیروزمندانه ای روی صورتش بود. هیچ ایده ای نداشتم که اینجا چه خبره. همه اینا زیادی عجیب بودن. آخرین باری که لویی رو دیدم اون داشت من و میزد و بهم میگفت که ازم متنفره و دیگه نمیخواد من و ببینه. ولی الان جوری رفتار میکرد که انگار رفتیم ماه عسل. بهم نزدیک تر شد و سرش و روی سینه م گذاشت.

" من این و دوست دارم." با صدای آرومش سکوت و شکست. تا حالا لویی رو اینجوری ندیده بودم.

" چی و دوست داری؟"

" دراز کشیدن کنار تو."

" لو؟" مطمئن نبودم میخوام این سوال و ازش بپرسم یا نه.

" همم؟"

" دیشب... دیشب چه اتفاقی افتاد؟"  میترسیدم دوباره عصبانی بشه و من الان زیادی درد داشتم تا بخوام با اون رو به رو بشم.

کاری که انتظارش و نداشتم، کرد. آروم خندید. " خیلی اتفاق."

جوابش اذیتم کرد. من به جواب واقعی نیاز داشتم! دیگه اهمیت نمیدادم که عصبانی میشه یا نه. روی تخت نشستم و با تعجب نگاهش کردم.

" خیلی اتفاق؟ من کنار تو لخت بیدار شدم و دفعه قبل که دیدمت داشتی من و میزدی و الان میگی ' خیلی اتفاق' ؟ اگه تا 5 ثانیه بعدی کامل همه چیز و توضیح ندی ، قسم میخورم که کتک خوردنم و جبران میکنم. و خواهشا لباش تنت کن."  حرفام از چیزی که میخواستم خشن تر شد. از رو تخت بلند شدم و اون با تعجب داشت نگاهم میکرد. از رو زمین شلوارش و برداشتم و به سمتش پرت کردم. دست به سینه وایسادم تا بپوشتش.

" هری. من فقط یه خورده از دیشب و یادمه. و چیزی که یادمه... چیزی که یادمه... خب..."

" چی یادته؟ چه اتفاقی افتاد؟"

" اون خیلی... عالی بود." انگار که خجالت کشیده باشه، سرش و پایین انداخت.

"عا...عالی؟ چی... دقیقا چی عالی بود؟"

بالاخره سرش و بالا آورد و بهم نگاه کرد. از چشماش معلوم بود که اونم سرش درد میکنه. " سکس"

از جوری که بیدار شدم میدونستم یه کارایی کردیم، ولی سکس؟

" وا...واقعا؟"

سرش و به معنی آره تکون داد. آروم به سمتش رفتم و دستم و روی بازوش گذاشتم. از تماس دستم پرید.

"لو..." از اینکه سر این پسر خوشگل داد زدم پشیمون بودم.

" نه. نه. فقط برو، باشه؟ برو! مهم نیست. هیچ چیز مهم نیست. فراموشش کن، باشه؟من خیلی احمقم و آرزو میکنم که دیشب اتفاق نیفتاده بود. من متاسفم!" سریع حرف میزد و احساس میکردم داره گریه ش میگیره.

چند قدم عقب رفت و روی لبه تختش نشست. سرشو و با دستاش گرفت و آروم شروع به گریه کردن کرد. کنارش نشستم و بغلش کردم. سعی کردم تا آرومش کنم.

" چرا هنوز اینجایی؟ برو." نمی تونستم دستورش و وقتی داشت گریه میکرد، جدی بگیرم.

" چون من قرار نیست که برم."

به خاطر جوابی که دادم، گریه ش قطع شد. با چشمای قرمز بهم نگاه کرد.

" چر...چرا؟ تو از من متنفری. من بهت آسیب زدم و بهت گفتم ازت بدم میاد." جوری بهم نگاه میکرد که انگار فکر میکنه قراره بزنمش.

" تو بهم آسیب زدی و من نمیدونم چرا ولی میدونم که از من متنفر نیستی. منم ازت متنفر نیستم ، میشه گفت دقیقا برعکسشه اتفاقا." دستم و پشت گردنم کشیدم. از این همه دراما بینمون خسته شده بودم. نباید انقدر سخت باشه ولی لویی همه چیز و خیلی سخت میکنه.

" هری، من واقعا معذرت میخو..."

اجازه ندادم حرفش و تموم کنه و بوسیدمش.

____________
فكر كنم اين كوتاه ترين چپتر داستان بود :|
كامنت و راى يادتون نره :)

RESTLESS (PersianTranslation)Where stories live. Discover now