قسمت پنجم

2.6K 411 88
                                    


هالووین.
شبی که همه خوشحالن.
البته نمیشه گفت همه.
یه نفر هست که از این شبِ کوفتی متنفر باشه؟
معلوم که هست.

”فااااااااک زین”

هری ناله کرد وقتی داشت با زور و زحمت اون لباس چسبون رو تنش میکرد.

”به فاک رفتم بمیری تو”

اون باز غر زد و به پاهاش ضربه زد.
اون نمیدونه چرا اینقدر این پاها دراز ان.
اگه کوتاه تر بودن این لباس کوفتی راحت تر تنش میرفت.
زین وارد اتاق شد در حالی که لباس فرانک اشتاین تنش بود.

”چطوره؟”

اون گفت و به هری که به فاک رفته بود نگاه کرد.

”خوبه بیا کمک کن اینو بکشم بالا”

”من کلفتت نیستم”

زین لبخند ملیحی زد و زمانی که داشت میرفت بیرون گفت.

”من تا پنج دقیقه دیگه میرم”

گفت و رفت.
هری هی زیر لب فحش میداد و لباسش رو مرطب میکرد.
وقتی کارش تموم شد نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد.

خودش رو توی اینه نگاه کرد و ماسکش رو روی صورتش گذاشت.
در اتاقش رو باز کرد و از اون خارج شد.
از پله ها پایین رفت و‌ قبل از اینکه از در اصلی خارج بشه آنه به سمتش اومد.

”امیدوارم یه عروس خوشگل برام بیاری”

آنه در حالی که هری رو بغل کرده بود گفت و لپ پسرش رو بوس کرد.

”ببین هری...هیچ فرقی نداره...چه پسر چه دختر...تو باید امشب بیاریش خونه...این رسمه...فراموش نکن”

هری سرش رو تکون داد و توی دلش صد بار دعا کرد که یه دختر بیاره امشب خونه نه یه پسر.
اون لپ آنه رو بوس کرد و از خونه خارج شد.
زین به تیر چراغ تکیه داده بود و یه پاش بالا بود و داشت گوشیش رو چک میکرد.

”بریم”

از طرفی دیگه:
لویی جلوی اینه ایستاده بود و خودش رو نگاه میکرد.
ماسک بت من رو روی صورتش گذاشت و چتریش رو روی ماسک ریخت.
لیام که تا الان روی زمین نشسته بود بلند شد و دستش رو روی شونه لویی گذاشت.

”هی لو...نگران نباش...هیچ دختر احمقی لباس بت من نمیپوشه”

”لی...یکم فکر کن...دخترایی که پسر میخوان میپوشن”

لویی غر زد و از در اتاقش خارج شد.

”میدونم اما...”

لیام حرفش رو ادامه نداد چون نمیدونست واقعا چی بگه.
اون نمیدونست دخترای بدبخت چشونه که این قدر لویی ازشون بیزاره.
جوانا توی اشپزخونه بود و داشت شیرینی هارو میذاشت توی ظرف.

”دارید میرید؟”

اون پرسید و به دو پسر نگاه کرد.

”بله خاله جوانا”

لیام جواب داد و جوانا لبخند زد و به طرفشون اومد.

”امیدوارم یه یار خوب براتون گیر بیاد”

اون گفت و هردو پسر رو بغل کرد.

”ممنون مامان”

”ممنون خاله جوانا”

هر دو اون ها گفتن و از خونه خارج شدن.

”لو...یه چیز بگم نمیزنی منو؟”

لیام پرسید وقتی داشتن توی خیابون ها پرسه میزدن تا به مرکز شهر برسن.

”نه بپرس”

لویی سرش رو طرف لیام برگردوند و منتظر پاسخ بود.

”میدونی...من مطمعنم که یه پسر گیرت میاد”

لویی تعجب کرد از حرف لیام و پرسشی نگاهش کرد.

”چطور؟”

”تو که خودت رو از پشت سر ندیدی”

لیام خندید و یکی زد در کون لویی.

”هی لیام مسخره بازی در نیار”

لویی گفت و کون خوشگلش رو نوازش کرد.

”باور کن...هرکی ندونه فکر میکنه دختری”

لیام گفت و باز خندید.





_____________
Comment ha kheyli kaman :(
Vaghe an kaman :(
Ta comment ha be 10 narese nemizaram :(

Comment/Vote/Follow Please !!

All the love

Miss Farrouis ;)

Halloween/L.SDonde viven las historias. Descúbrelo ahora