قسمت اول

3.6K 469 31
                                    


نسیم خنک از پنجره اتاق داخل شد و به موهای فرفریش برخورد کرد که روی بالشتش پخش بودن.

اون ناله کرد وقتی موهایی که تا چند دقیقه پیش پشت سرش بودن الان جلوی صورتشن.
الان اواخر اکتبر هست و نزدیک به هالووین.
هری یه خمیازه کشید و دست هاش رو در راستای افق کشید بالا.

روی تخت نشست و دستش رو کشید توی موهای بلند و فرفریش.
نگاه ساعت روی تختش کرد و یه لحظه پرید.
"اوه نه دیرم شد"
اون جیغ زد و سریع وارد حمام شد.
بعد یه دوش پنج دقیقه ای و ده دقیقه هم لباس پوشیدن دم در خونه بود.اون توجه نکرد وقتی آنه داشت داد میکشید که واسته و بعد صبحانه بره.
رفت سمت پارکینگ و سوار ماشین BMW مشکیش شد.

اون از یه خانواده سطح بالا بود و همیشه همیچی براش فراهمِ.
اون خوشحاله که توی همچین خانواده ای بزرگ شده و به خاطر این بارها مسیح و خدای مسیح رو شکر میکنه.

از طرف دیگه:لویی روی تختش جا به جا شد که باعث شد فنر های تخت که از جاشون بیرون زدن صدا بدن و باعث ناله و بعد بیدار شدن اون بشن.

اون روی تخت نشست و دستش رو توی موهاش فرو کرد و به عقب هدایتشون کرد.
"لو...پاشو دیرت شد"

جوانا از پشت در اتاق لویی داد زد.
"بیدارم مامان"
اون گفت و از روی تختش بلند شد.
اون لحاف روش رو تا کرد و گذاشت گوشه تختش.

بدنش رو کش داد و تی شرت سفیدش رو از زمین برداشت و تنش کرد.
از اتاقش اومد بیرون و یه راست رفت داخل اشپزخونه.
جوانا داشت اوملت درست میکرد و بوی خوش غذا توی هوا پیچیده بود.
لویی زبوونش رو بیرون اورد و کشید روی لب بالاییش و نشست پشت میز.

"صبح بخیر"
جوانا برگشت و با لبخند به لویی نگاه کرد.
"صبح تو هم بخیر عسلم"
لویی لبخند زد وقتی جوانا بوسه کوچولویی روی موهاش زد.

"لویی...میدونی که فردا شب هالووینِ؟"
جوانا با خوشحالی پرسید.
اون خیلی دوست داره که پسرش زود تر یه یار واسه زندگی خودش پیدا کنه و براش فرقی نمیکنه که اون شخص پسر باشه یا دختر.
"اره مامان میدونم"
اون گفت وقتی ظرف اوملت رو از جوانا گرفت.

"چه لباسی میخوای بپوشی؟"
جوانا به پرسیدن سوال ادامه داد و پشت میز روبه روی لویی نشست.
"نمیدونم مامان...شاید اصلا نرفتم"
لویی گفت و یه لقمه بزرگ املت گذاشت تو دهنش.
اون چشم هاش رو بست و غذا خوشمزه اش رو مزه مزه کرد.

"چرا نه لویی...عزیزم تو باید یه یار برای خودت پیدا کنی"
جوانا با مهربونی گفت و دستش رو روی دست پسرش که روی میز بود کشید.
"نمیدونم مامان"

لویی گفت و از پشت میز بلند شد.
جوانا بهش گفت که غذاش رو تموم کنه بعد بره ولی لویی گفت نه و رفت داخل اتاقش.
اون زود حاظر شد و اماده رفتن به مدرسه.
اون مامانش رو بوس کرد و بعد زود به طرف مدرسه حرکت کرد.

مدرسه فقط یک خیابون با خونشون فاصله داشت پس اون زود میرسید.





______
Ghesmat aval chetor bood:)?
Lotfan nazareton ro begid :)

Vote/Comment/Follow Please !!

Next Update: Coming Soon

♡All the Love

Miss Farrouis ♕

Halloween/L.STempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang