Part 4

119 19 8
                                    

برام عجیب بود ، جو هیچوقت اینجوری استرس ‌نمیگرفت ! شاید چیزی شده که به این حال افتاده و اینجوری ترسیده .

"جو چیزی شده ؟! به نظر خیلی استرس داری !"

″خب من برای فردا باید استایل چند نفرو انتخاب کنم و جمع و جورش کنم چون استایلیست خودشون نیومده″

اینو گفت و به زمین خیره شد . این موضوع که برای جو چیزی نیس اون هر روز استایل خیلیا رو درست میکنه !

″ اوه جو این که نگرانی نداره کار هر روزت مگه همین نیس ؟! ″

″ چرا هست ولی من برای اشخاصی به معروفی اونا کار نمیکنم ″

″مگه اونا کی هستن ؟! ″

″اعضای واندایرکشن ، هری . زین . لویی . نایل . لیام″

"واو" اینو گفتم و یکم مکث کردم "خب بهترین کار اینه که تو اینترنت سرچ کنی چ استایلاشونو ببینی من مطمعنم که خیلی عالی میتونی کارتو انجام بدی ! "

" نینا تو خیلی مهربونی واقعا میگم "

" مرسی جو تو هم هستی "

لباسامو از جو گرفتم و عوض کردمو به طرف هتل رفتم.

از وقت شام گذشته بود و منم واقعا میل خوردن هیچ چیزی رو نداشتم .

فردا یه روز ترسناک رو در پیش دارم پس فقط باید بخوابم . ساعت ۱۰:۱۲ دقیقه رو نشون میده و یکم برای من که معمولا دیر میخوابم یکم زود بود پس رفتم توی دستشویی و یه قرص از اونجا برداشتم و رفتم تو آشپزخونه و با یه لیوان آب قرص رو خوردم و به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد.

___
ساعت تقریبا ۶ بیدار شدم و دوش گرفتم. به رستوران هتل رفتم و صبحانه خوردم و وقتی به اتاقم برگشتم ساعت تقریبا ۷:۱۵ بود .میخوام به مامانم زنگ بزنم و فکر کنم اونجا تقریبا ساعت ۱۱:۱۵ باشه پس وقت خوبیه . تلفنمو برداشتم و شماره مامانمو گرفتم دلم خیلی براش تنگ شده. سه بار زنگ زدم ولی جواب نداد. حتما کار داره نباید گیر بدم .

چهارسال پیش پدرمو در یه تصادف از دست دادم و الان مادرم به میل خودش تنها تو ایران زندگی میکنه و برادرم هم با همسرش تو ایرانه و یه شرکت داره . تنها کسی که دوست نداشت من تو این مسابقه شرکت کنم برادرم بود . همیشه دلایل مزخرفی میاورد .

من همونطور که قول دادم دانشگاهم رو رفتم و لیسانسمو تحویلشون دادم و الان میخوام دنبال آرزو هام برم و برای این که این جا باشم خودم تلاش کردم و پول در آوردم و انقدر خرج نکردم که جمع بشن و بیام خارج .

باصدای تلفنم از افکارم بیرون اومدم . جیکوب داشت زنگ میزد . گوشی رو برداشتم .

"سلام نینا"

"اوه سلام جیکوب چیزی شده؟!"

"نه فقط میخواستم بگم ساعت ۱۰ بیای سر تمرین و برنامه شبو بدونی "

ساعت رو نگاه کردم . تقریبا ۸:۳۰ . یعنی من اینهمه مدت تو فکر بودم؟! خدایا من به یه روان شناس خوب نیاز دارم(:|)

"سر ساعت خودمو میرسونم "

"بای نینا"

"بای جیکوب"

Promise (H.S)Where stories live. Discover now