برام عجیب بود ، جو هیچوقت اینجوری استرس نمیگرفت ! شاید چیزی شده که به این حال افتاده و اینجوری ترسیده .
"جو چیزی شده ؟! به نظر خیلی استرس داری !"
″خب من برای فردا باید استایل چند نفرو انتخاب کنم و جمع و جورش کنم چون استایلیست خودشون نیومده″
اینو گفت و به زمین خیره شد . این موضوع که برای جو چیزی نیس اون هر روز استایل خیلیا رو درست میکنه !
″ اوه جو این که نگرانی نداره کار هر روزت مگه همین نیس ؟! ″
″ چرا هست ولی من برای اشخاصی به معروفی اونا کار نمیکنم ″
″مگه اونا کی هستن ؟! ″
″اعضای واندایرکشن ، هری . زین . لویی . نایل . لیام″
"واو" اینو گفتم و یکم مکث کردم "خب بهترین کار اینه که تو اینترنت سرچ کنی چ استایلاشونو ببینی من مطمعنم که خیلی عالی میتونی کارتو انجام بدی ! "
" نینا تو خیلی مهربونی واقعا میگم "
" مرسی جو تو هم هستی "
لباسامو از جو گرفتم و عوض کردمو به طرف هتل رفتم.
از وقت شام گذشته بود و منم واقعا میل خوردن هیچ چیزی رو نداشتم .
فردا یه روز ترسناک رو در پیش دارم پس فقط باید بخوابم . ساعت ۱۰:۱۲ دقیقه رو نشون میده و یکم برای من که معمولا دیر میخوابم یکم زود بود پس رفتم توی دستشویی و یه قرص از اونجا برداشتم و رفتم تو آشپزخونه و با یه لیوان آب قرص رو خوردم و به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد.
___
ساعت تقریبا ۶ بیدار شدم و دوش گرفتم. به رستوران هتل رفتم و صبحانه خوردم و وقتی به اتاقم برگشتم ساعت تقریبا ۷:۱۵ بود .میخوام به مامانم زنگ بزنم و فکر کنم اونجا تقریبا ساعت ۱۱:۱۵ باشه پس وقت خوبیه . تلفنمو برداشتم و شماره مامانمو گرفتم دلم خیلی براش تنگ شده. سه بار زنگ زدم ولی جواب نداد. حتما کار داره نباید گیر بدم .چهارسال پیش پدرمو در یه تصادف از دست دادم و الان مادرم به میل خودش تنها تو ایران زندگی میکنه و برادرم هم با همسرش تو ایرانه و یه شرکت داره . تنها کسی که دوست نداشت من تو این مسابقه شرکت کنم برادرم بود . همیشه دلایل مزخرفی میاورد .
من همونطور که قول دادم دانشگاهم رو رفتم و لیسانسمو تحویلشون دادم و الان میخوام دنبال آرزو هام برم و برای این که این جا باشم خودم تلاش کردم و پول در آوردم و انقدر خرج نکردم که جمع بشن و بیام خارج .
باصدای تلفنم از افکارم بیرون اومدم . جیکوب داشت زنگ میزد . گوشی رو برداشتم .
"سلام نینا"
"اوه سلام جیکوب چیزی شده؟!"
"نه فقط میخواستم بگم ساعت ۱۰ بیای سر تمرین و برنامه شبو بدونی "
ساعت رو نگاه کردم . تقریبا ۸:۳۰ . یعنی من اینهمه مدت تو فکر بودم؟! خدایا من به یه روان شناس خوب نیاز دارم(:|)
"سر ساعت خودمو میرسونم "
"بای نینا"
"بای جیکوب"
YOU ARE READING
Promise (H.S)
Fanfictionمن قول دادم پس میتونم... این زندگی منه و میتونم اون طور که میخوام تغییرش بدم حتی اگه تلخ باشه هیچی جلو دارم نیست این یه قول پیش خودمه....