Part 25

89 15 12
                                    

نور چشمامو اذیت کرد و باعث شد چشمامو باز کنم و دور و برم رو نگاه کنم . من کجام ؟! این سوال یه لحظه تو ذهنم اومد ولی وقتی به خودم اومدم و همه اتفاقات از جلوی چشمام گذشت . انتخابب درسته من باید اونو از ذهنم بیرون کنم. از تخت بلند شدم و روتختی رو درست کردم . رفتم توی دستشویی و دست و صورتم رو شستم .


از دستشویی اتاقم بیرون اومدم . موهامو شونه کردم و آرایشی که دیشب یادم رغت پاک کنم رو پاک کردم . البته رژ لبم دیشب پاک شد ...نور گیر اتاق فوق العاده بود و خیلی هم زیبا . از اتاقم بیرون اومدم و در اتاق هری رو زدم ولی کسی جپاب نداد، شاید خوابه هنوز.


تصمیم گرفتم یه دوری تو خونه بزنم اون بهم گفت هرجا بخوام میتونم برم. از پله ها پایین رفتم و بوی مست کننده ای به مشامم خورد .دنبال بو رو گرفتم وبه آشپز خونه رسیدم. بوی عطر پنکیک میومد . وقتی وارد آشپزخونه شدم هری رو دیدم که پشت به من و رو به اجاق ایستاده و داره پنکیک میپزه . فقط یه شلوارک مشکی پاش بود

"سلام... "

گفتمو سریع سرشو به طرفم برگردوند .


" سلام نینا صبحت بخیر عزیزم ..."

عزیزم ؟! وات؟! البته من که بدم نمیاد ولی ... اوه نینا خفه شو خفه شو و بازم خفه شو.هری پنکیک هارو روی میز وسط آشپزخونه گذاشت . اون میز پر خوردنی برای صبحونه بود.اون یه جنتلمنه !


سرش به طرفم برگردوند و از سر تا پا بر اندازم کرد . لعنتی تازه فهمیدم چی تنمه فقط همون پیرهن مردونه ای که هری بهم داده. از خجالت سرخ شدم و هری نیشخند زد . فاااک اون میخواد منو بکشه با کاراش ؟!

"انگار از لباس جدیدت خوشت اومده ، بشین و از خودت پذیرایی کن من آشپزیم زیاد خوب نیس ولی خب سعیمو که کردم!"

گفت و خندید خب جنتلمنو پس میگیرم (:\) . امروز خیلی شنگوله !


" راستشو بخوای من از اینکه لباسمو پوشیدی خیلی خوشم میاد ... "


گفت یه لبخند محبت آمیز زد...

"مرسی..."

گفتم و یه پنکیک برداشتم و خوردم . خیلی خوشمزه بود و توش تیکه های توت فرنگی داشت که عاشقش بودم.

" هری میتونم یچی بپرسم؟!"

"البته "

" میدونم مدست ازمون نخواسته بود که منو ببری بیرون . چرا اینکارو کردی ؟! تا من حس بدی تو این دوستی نداشته باشم؟!"


"نه نینا اینطور نیس فقط دلم میخواست وقت بیشتری رو باهم بگذرونیم"

" و چرا ؟!"


گفتمو ابرهامو دادم بالا . دلیل درستی میخوام که بتونم هضمش کنم !


د.ا.ن هری


"و چرا ؟؟"

گفت و ابروهاشو داد بالا ‌. خب چی بگم؟؟ بگم ازش خوشم اومده و یجورایی عاشقش شدم و پیشش خوشحالم و احساس سر زندگی میکنم.

"هری با توام !"

" خب نمیدونم چی بگم "

سریع جواب دادم و صورتمو با دستام پوشوندم .

" باشه برای این جوابی نداری . خب پس بهم بگو اتفاق دیشب تو اتاقت چی بود ؟! اون هم توضیحی نداره؟! "

خدا این تقریبا شبیه یه جروبحث و دعوا شده .


"فقط اینو بدون که میخوام بهت بیشتر نزدیک شم و دیگه دلیلشو نپرس چون خودت خواهی فهمید.

د.ا.ن نینا

بقیه صبحانه رو در سکوت خوردیم ‌.هری ظرفارو گذاشت تو ماشین ظرفشویی و روشنش کرد ولی یکدفعه ‌‌‌‌‌... پووووف ظرفشویی سوخت .

" فاک "

هری گفت و محکم زد به ظرفشویی .

" هی هری آروم باش من ظرفارو میشورم"

رفتم کنارش و تموم ظرفارو از ماشین ظرف شویی برداشتم و گذاشتم تو سینک ظرف و شروع کردم به شستنشون ... دو دیقه گذشت که صدای نفس های کسی رو پشت سرم حس کردم مسلما اون هریه وس اهمیت ندادم .


تا اینکه دوتا دست دور کمرم حلقه شد و سرش روی شانه‌م قرار گرفت...

__________
:)))))))))))

All the FUCKING Love ~ N

Promise (H.S)Where stories live. Discover now