Part 8

104 15 23
                                    

داستان از نگاه نینا

"خب من...."

تا شروع کردم به گفتن در باز شد و با چهره آشنا روبه رو شدیم . لیام و لویی ! دیگه حس میکنم میخوام جیغ بزنم از خوشحالی ولی واقعا حیف ...

وقتی اومدن سلام کردن و هم دیگه رو بغل کردن. نایل منو بهشون معرفی کرد و باهاشون دست دادم و راجب هر چیزی جز موضوع اینکه من فن گرل کیم صحبت کردیم !

" خب خانم خوشگله من فکر میکردم اجرای آخرت دیروز بوده پس چرا امروزم اجرا داری ؟! "

لویی ازم پرسید . بخاطر صفتی که بهم داد خندم گرفت . خانم کوچولو ، خانم خوشگله ! بعدی چی میخواد باشه ؟!

"خب بخاطر اینکه وقت برنامه زیاده و خب سایمون هم نمیخواد حوصله تماشاچی ها سر بره قرار شد که من و جیکوب هر کدوم یه اجرا داشته باشیم . که البته هیچ تاثیری روی رای دهی ای که قبلا شده نداره ! "

"لویی باید سلیقتو بدم تعمیر !"

بلافاصله بعد از تموم شدن حرفم هری اینو گفت ! منظورش صفتی که لویی بهم داد بود ؟!

" هری تو هم چشماتو باید بدی تعمیر "

لیام اینو گفت و بقیه هم تایید کردن . هری خندش گرفت ولی مثل خنده های قبلیش نبود .

یکم دیگه حرف زدیم و من به جرعت میتونم بگم که اونا خیلی مهربونو با مزن . هیچوقت فکر نمیکردم نایل انقدر شکمو باشه میتونستم شکمو هست ولی نه تا این حد ! و یا جک های لویی عالین. لیام هم خیلی مهربونه و همش میخواد گند کاری های پسرا رو درست کنه و هری.... اون هیچ کاری نکنه هم فوق‌العادست ...

بعد از ۱۰ دقیقه سایمون اومد تو اتاق . جیکوب باهاش نبود حتما هنوز داره تمرین میکنه. وقتی سایمون اومد و از کنار پسر تکون خوردم و رفتم جای همیشگیم رو اون مبل نشستم. سایمون از پسرا پرسید :

"دیر نکرده ؟!"

"گفته بود که دیر میاد ..."

لیام در جواب سایمون گفت. کی ؟! کسی قراره بیاد ؟!

وقتی اونا مشغول حرف زدن بودن من از فرصت
استفاده کردم و یبار دیگه سعی کردم به مامانم زنگ بزنم . یجورایی نگرانم ! ولی بعد از سه بار تماس گرفتن بازم جوابی نگرفتم . از این موضوع متنفر که کشورم کلی از اینجا فاصله داره و من انقدر از مادرم دورم ....

گوشیمو گذاشتم توی کیفم و به ساعتم نگاه کردم . ساعت ۱ و من گشنمه ! فکر کن اون شخصی که قراره بیاد خیلی خص مهمیه که منتظرشن و گرنه نایل الان به اضافه ناهار مارو هم خورده بود !

تو افکار بودم که صدای باز شدن در اومد . به صورت خیلی آروم باز میشد . از چیزی که دیدم تعجب کرده بودم و دهنم باز مونده بود .

کسی که ۵ سال پیش از گروه جدا شد الان اینجاست . زین مالیک اینجاست !

داستان از نگاه هری

اصلا حواسم به حرفای پسرا و سایمون نبود . به نینا نگاه میکردم که با گوشیش ور رفت و به یکی زنگ می زد و آخرش اعصابش خورد شد و گوشیو گذاشته تو کیفش . ساعتشو چک کرد و لباشو به صور غنچه در آورد و اوف کشید .

یدیقه سرمو برگردوندم طرف سایمون و دوباره به نینا نگاه کردم . چشماش گرد شده بودن و به یه جا زوم کرده بودن . نگاهشو دنبال کردم و در ورودی که باز شده بود ..... و زین هم بین چهار چوب در ایستاده بود... بعد از ۵ سال....( میخواستم اینجا داستانو تموم کنم بزارمتون تو کلی علامت سوال :))) دلم سوخت !)

نینا بایدم تعجب کنه ! من که میتونستم اون میاد الان تو شوکم چه برسه اون . به شانه سایمون آروم با دستم زدم و بی صدا بهش گفتم که مسیر نگاهمو دنبال کنه و به در نگاه کنه.

با نگاه کردن سایمون بقیه هم به زین نگاه کردن.

"سلام...."

بعد از این همه سال.... فقط سلام .

لیام اشک تو چشماش حلقه کرده  بود و رفت و خیلی سریع زین رو بغل کرد زین هم محکم لیامو در آغوشش گرفت . همیشه انقدر صمیمی بودن همیشه...

نایل و لویی هم رفتن طرفش و بغلش کردن و منم کنارشون رفتم‌.

زین به من نگاه کرده .

"هرولد ادوارد استایلز بیا اینجا "

آغوشش رو باز کرد و منم به سرعت بغلش کردم .

دلم براش تنگ شده بود خیلی ....
______________________________________________

حرفی ندارم :)))))
رای و کامنت فراموش نشه D:
آل دِ لاو ~ اِن

Promise (H.S)Where stories live. Discover now