*ديد لويى*
با صداي گوش خراش گوشيم , چشمامو باز كردم و با هر زحمتى كه بود دستمو دراز كردم تا گوشيمو از از رو ميز كنار تختم بردارم تا ببينم كدوم احمقى اين وقت صبح اونم تو يه روز تعطيل دست بردار نيست و نميذاره يه خواب آرومى داشته باشم.تا اومدم جواب بدم تماس قطع شد, هزار بار خداروشكر كردم و خدا خدا كردم كه ديگه زنگ نزنه.
همينطور كه گوشيم تو دستم بود, كم كم پلكام داشتن سنگين ميشدن كه صداي زنگ گوشيم براي چهارمين بار بلند شد.
ايندفعه بدون معطلي جواب دادم و با عصبانيت گفتم: (( وقتي جواب نميدم يعني ديگه زنگ نز..... ))
حرفم هنوز تموم نشده بود كه صداي آشنايي رو
اونطرف خط شنيدم , صدايي كه ازش متنفر بودم ولي بايد تا چند سال ديگه تحملش ميكردم, سايمون پشت خط بود(( معذرت ميخوام لويى كه از خواب بيدارت كردم, ولى يه كار مهمى پيش اومده بايد سريع خودتو برسوني دفتر شركتم ))
آره سايمون كسيه كه حق ندارى به حرفاش نه بگي وگرنه عواقب بدي به همراه داره و من هم مستثنى نيستم. اون كسيه كه وقتي بهت زنگ ميزنه و ميگه خودتو هر چه سريعتر برسون دفتر شركت, حتما يه اتفاق خيلي بدى قراره برات رخ بده.
(( اووووووه ببخشيد كه بي ادبى كردم,سريع خودمو ميرسونم)) چشمامو چرخوندم و دندونامو رو هم فشار دادم.
از حرف زدناي سايمون معلوم بود كه خيلى خوشحال و وقتي اون خيلي خوشحال پس حتما يه نقشه ي بدي برام داره.
(( فراموشش كن لويى , ما اينجا منتظر ميمونيم,مهم نيست چقدر ديرمياي، فعلا خداحافظ))
سريع قطع كرد و حتى يك ثانيه فرصت نداد كه ازش بپرسم چرا گفت ما? يعني به جز اون كى منتطر منه? لابد يه خرپول و دلال دنياي موسيقى اونجا منتظر تا شايد باهاش قرارداد ببندم, خدا ميدونه چه نقشه اي برام كشيده.
سريع از جام بلند شدم و پاهامو رو سراميكا گذاشتم, خنكي اونا حس خوبى بهم داد,رفتم حموم يه دوش گرفتم و اومدم بيرون, موهامو با حوله خشك كردم و حوله رو دور كمرم بستم.
رفتم كنار آيينه تا مسواك بزنم.ولي از كنار اين آيينه وايسادن متنفر بودم, چون منو ياد خاطره هايى مينداخت كه داغونم ميكرد.
همون لحظه بود كه خاطرات اميلى يكى يكى از جلوي چشمام رد ميشدن.(چون از اين بشر خوشم مياد, گفتم اميلى اين شكلى تصور كنين )
هميشه باهم مسواك ميزديم, اذيتش ميكردم, آب ميريختم روش, حرصشو درمياوردم ولي اخرش با يه بوسه ى ابدار از دلش درمياوردم.
اوووووووووه فاااااااك! چرا مثل بچه هاى چهار ساله شدم , تا به اميلى فك ميكنم اشكام بى اختيار ميريزن.
يعنى يكسال گذشت?
سه روز ديگه ميشه يكسال, يكسال از روزي كه اونو واسه هميشه از دست دادم ! روزي كه كار احمقانه ي من اونو ازم گرفت.كي فكرشو ميكرد من يكسال بعدكنار اين اينه وايسم و بدون اميلى براي رفتن به يه قرار كارى اماده بشم, البته نميشه اسمشو گذاشت قرار كارى, كدوم ديوونه اى روز تعطيل مياد واسه قرارداد امضا كردن?
اره من الان رسيدم اينجا,شدم رييس شركت موسيقي تاملينسون ركوردز.
همشم بخاطر مادرم و خانواده ام بود كه تا سه ماه بعد از مردن اميلى كنارم بودن و ازم حمايت ميكردن.
اون روزا و شباى سياهى كه لحظه لحظه اشو واسه مردن خودم دعا ميكردم و حتي چند بار هم دست به خودكشى زدم اما مادرم هميشه بود تا جلومو بگيره.
مادرى كه هيچوقت نفهميد پسرش داره با چه عذاب وجداني دست و پنجه نرم ميكنه?
اون روانپزشكى كه بهم دارو ميداد تا جلوى ديوونه بازيامو بگيره و كمك ميكرد تا بتونم راحت بخوابم هم نميفهميد كه لويي تاملينسون, خواننده اى كه خودش و گروهش يه زماني واسه خودشون كسى بودن, بخاطر عذاب وجداني كه مثل خوره به جونش افتاده بود داشت از بين ميرفت?هيچكس نفهميد، ولى انگار خدا داشت تو همين دنيا عذابم ميداد.
ولي بعد از سه ماه حالم بهتر شد و الان هم نسبت به اون روزا خيلى بهتر شدم .ولي چند جمله هست كه هميشه قرين من خواهند بود 'مردن اميلى تقصير من بود' ' من احمق بودم' 'اگه بچگانه رفتار نميكردم اون الان پيشم بود' ' هيچوقت خودمو نميبخشم'
سريع خودمو از اين فكرا اوردم بيرون, حداقل الان وقت اين نبود, بايد سريع اماده شم برم قبل از اينكه صداى سايمون دربياد.
از حموم اومدم بيرون و رفتم سمت كمد تا يه چيزي پيدا كنم و بپوشم.يه تي شرت سفيد , باكسر مشكى و شلوار جين مشكى هميشگى و يه ژاكت جين از تو كمد لباسام در اوردم وپوشيدم ، با كفشاي اديداس سفيد و مشكي، خب امروز يه روز تعطيل و لازم نميدونم با كت و شلوار برم اونجا و موهامو بزنم بالا ، پس موهامو سريع يه شونه ي كوچولو زدم و اونا رو مثل روزاي عادي ريختم يه طرف صورتم و بعد از برداشتن كليد ماشينم از خونه زدم بيرون.
━━━━━━━━━━━━━━━
سلام به همگى
ميدونم فصل اول كمى خسته كننده بود
و مطمئنم طرز نوشتنم هم حرفه اى نيست : (
راستش اولين بار كه فن فيك مينويسم
داستان از فصل بعد يكم ابهامش كمتر ميشه
ووت و كامنت بذارين و نظرتونو راجب اولين فصل بهم بگين.
اُل دِ لاو
مرضى
YOU ARE READING
REVENGE TO LOVE ( Larry /persian)انتقام تا عشق
Fanfictionهری با انتقام گرفتن از لویی به چه چیزی میخواد برسه...؟ چه اتفاقی افتاد که اونو به فکر انتقام انداخت؟