Chapter 18

1.2K 147 20
                                    

*دید لویی*

بالاخره به اون روز موعود نزدیک شده بودیم.

قراربود فردا صبح سمت شهر چشایر حرکت کنیم.

خیلی خوشحال بودم،میدونستم سفر هیجان انگیزی میشه.
ولی الان ،اینجایی که ایستاده بودم،یکی از مسخره ترین و کسل کننده ترین لحظات زندگیم بود.

رو ویترین مغازه با انگشتام ضرب گرفته بودم، و داشتم به دور و برم نگاه میکردم.

هری هم کنارم ایستاده بود و داشت خرید میکرد.

مثل همیشه وارد یکی از گرونترین مغازه های لندن شده بودیم.
هری میخواست واسه ی مامان و خواهرش یه گردنبند یا دستبند گرون قیمت بخره.

منم به چنین کارایی عشق میورزم،دوست دارم واسه مامانم ،خانواده ام و اونایی که تو زندگیم مهمن و دوسشون دارم هدیه بخرم.

ولی کم کم داشتم کلافه میشدم،هری خیلی تو انتخاب کردن سخت گیره،همیشه دوست داره یه چیز مهم بخره،چیزی که خاص باشه.

درست مثل اوندفعه که حلقه های خاص با طرح خاص خودشو سفارش داد.

ولی خب ازونجایی که ایندفعه برای سفارش دادن وقتی نداره،حتما باید انتخاب کنه.

بعد از چند دقیقه هنوز خبری نبود،.

دیگه وقتش رسیده بود که بهش بفهمونم سختگیری بسه،سریع انتخاب کنه و هر چه زودتر از اینجا بریم.

چند قدمی رفتم نزدیکتر و با ارنجم اروم زدم بهش.
هری سرشو برگردوند و با حالت چهره اش فهمیدم داره ازم میپرسه چی شده..

"میشه اینقد سختگیر نباشی؟ اینطوری باید تا چند روز دیگه همینجا وایسیم"

هری خندید.
اووووه اون خندید،بجای اینکه بهم بپره،خندید و سرشو تکون داد...

"باشه...باشه..."
دو بار حرفشو تکرار کرد.

ایندفعه مشخص بود حرف من روش تاثیر داشت،چون دو تا از گردنبندا رو انتخاب کرد و از فروشنده خواست اونارو واسش حساب کنه.

منم خیلی خوشحال شدم،این یعنی اینکه بالاخره از این مغازه میریم بیرون.

طبق قولی که امروز صبح ازش گرفته بودم،امروز قراره با مترو و اتوبوس بریم اینور و اونور.

وقت اومدن هم راننده ی هری مارو رسوند و رفت.

"خب بریم دیگه..."

REVENGE TO LOVE ( Larry /persian)انتقام تا عشقWhere stories live. Discover now