*ديد لويى*
سريع ماشين روشن كردم و از اونجا دور شدم.
دستامو سفت رو فرمون گرفته بودم، انگار ميترسيدم ماشين از دستم فرار كنه.تو كل مسير حرفاى هرى تو ذهنم تكرار ميشد.
'خواهرت لوتي پس فردا مياد و اونو امضا ميكنه'
'خوب بهش فك كن تاملينسون''فك كن دستمو بكشم رو بدنش'
اصلا حواسم نبود كه پامو سفت گذاشتم رو گاز، و با سرعت تمام دارم اون ماشين لعنتيو حركت ميدم.
من از سرعت ماشين متنفر بودم، همين سرعت بود كه اميلى ازم گرفت.
البته دليلش من احمق و عوضى بودم.
اگه من اون هفته اونقد بچگانه رفتار نميكردم، الان از سريع رفتن ماشين ترس نداشتم.سعى كردم رو اعصابم مسلط باشم و با سرعت نرمال حركت كنم.
با اينكه روز تعطيل بود، خيابونا شلوغ بودن، مردم تو پياده روها رد ميشدن.
پير و جوون، بچه و نوجوون، سياه و سفيد,! زندگى جريان داشت، ولي انگار اين زندگى من بود كه از جريان عاديش خارج شده بود .
احساس ميكردم زندگيم با شيب تندى به سمت پرتگاه ميرفت.خودمو به نزديكترين پارك رسوندم. نميتونستم تا خونه با اين وضعيت رانندگى كنم، بايد حتما به لوتى زنگ ميزدم.
ماشين خاموش كردم، پياده شدم و بعد از قفل كردنش، سريع خودمو به يه نيمكت كه از دور پيدا بود رسوندم.
(اونا اقاهه كه اونجا نشسته رو در نظر نگيرين لول)
ميخواستم رو نيمكت قهوه اى رنگى كه اونجا بود بشينم ولى نظرم عوض شد ، رفتم سمت چمنا و اونجا نشستم.
صداى فواره هاى اب كه روبه روم بودن , اهنگ خاصى رو طنين انداز ميكرد.چند تا نفس عميق كشيدم. ميخواستم حداقل با ارامش بتونم به خواهرم زنگ بزنم.
گوشيمو از تو جيبم درآوردم و از تو شماره هام اسم لوتى پيدا كردم, با لرزش دستام نميدونستم چيكار كنم.
خدايا من چرا اينطورى شدم? مثل بچه هاى نوجوونى كه سريع واسه يه كار كوچيك استرس ميگيرن.
BẠN ĐANG ĐỌC
REVENGE TO LOVE ( Larry /persian)انتقام تا عشق
Fanfictionهری با انتقام گرفتن از لویی به چه چیزی میخواد برسه...؟ چه اتفاقی افتاد که اونو به فکر انتقام انداخت؟