*ديد لويى*
تو اتاق نشينمن رو مبل لم داده بودم
كنترل تلوزيوون دستم بود، داشتم شبكه هارو اينور و اونور ميكردم.چرا اين شبكه ها هيچى ندارن؟همش اخبار.... اخبار.... حرف... حرف
دلشونم خوش با اين برنامه هاى درپيتشون( گلم هر وقت شبكه ى يك نگاه كردى بعد اعتراض كن باشه؟! )
تلوزيون خاموش كردم. بلند شدم رفتم تو اشپزخونه تا يه چيزى پيدا كنم كه بشه باهاش شكممو پر كنم.
نسبت به اشپزى خيلى تنبل بودم، اشپزى كردن بلاى جونمه.
به قول مامانم:' لو ! تو اگه بخواى هميشه نسبت به غذا خوردن و اشپزى تنبل و بى حوصله باشى، اخر خودتو با سو تغذيه به كشتن ميدى'
خنده ام ميگيره وقتى اينو ميگه.ولى راست ميگفت!تصور كنين تو اخبار و مجله ها بنويسن :'لويى تاملينسون بيست و شش ساله از تنبلى غذا نخورد و مرد'
چه مردن با شكوهى!( خدا نكنه ! زبونتو گاز بگير! ايشالا هزار سال زنده باشى گلم )
از تو يخچال چند تيكه مرغ دراوردم.مرغ سوخارى هم فكرى بدى نيست.
ماهى تابه رو گذاشتم رو اجاق و يكم روغن ريختم وشروع كردم به سرخ كردنشون.
معلوم نيست چى از اب دربيان، اخه من اشپزيم افتضاح.هر وقت دست به اشپزى زدم اخرش به سوختن ختم شده و سفارش دادن غذا از بيرون.
اميدوارم امروز خودمو سربلند كنم.يعنى ميشه؟..........
*فلش بك*"لويى! لو!عشقم!زود بيا پايين،ناهار اماده اس"
صداى اميلى از طبقه ى پايين مى اومد.اووووه شب قبل فوق العاده بود بالاخره بعد از هشت ماه ازش خواستگارى كردم و اون بهم گفت "بعله"
امروز يعنى روز اول نامزديمون. اصلا باورم نميشه.ديشب همه رو دعوت كرده بودم، مهموناى مختلف و سرشناسى اومده بودن.
بهترين جشن واسه اميلى گرفتم، اخه اون فوق العادست، يه دختر مهربون با دل پاك .اون لياقتش بهتريناست، منم اون بهترينارو براش فراهم ميكنم.
ديشب نايل هم بود، با اون خنده هاى هميشگيش،از اول تا اخر جشن همش ميخنديد و با خنده هاش خونه رو ، رو سرش گذاشته بود.
هنوزم سينگل مونده! فك كنم اخر با بازى گلف پيوند زناشويى ميبنده.ليام و دوست دخترش هم اومده بودن، ولى نميدونم چرا ليام و زين بعد از گروه هنوزم نميخواستن كام اوت بشن و به داشتن دوست دختراى فيك ادامه ميدادن؟( عررررر زيام *___.___*)
YOU ARE READING
REVENGE TO LOVE ( Larry /persian)انتقام تا عشق
Fanfictionهری با انتقام گرفتن از لویی به چه چیزی میخواد برسه...؟ چه اتفاقی افتاد که اونو به فکر انتقام انداخت؟