یك |دوباره ضربان

863 91 42
                                    


هوا به طور وحشتناکی سرد بود!
از کلاب دور شده بودم و توی خیابون ها سرگردون ول می تابیدم.
کلاه سوئیشرتم رو روی سرم انداختم تا کسی منو نشناسه.
البته هیچ کس توی این خیابون نبود...

_ببخشید؟!
صدای ارومی اینو گفت.
و نظرمو عوض کرد!
آخه اون چطور فهمیده؟!

به دور و برم نگاه گردم تا شاید کس دیگه ای رو پیدا کنم که مخاطب اون دختر بوده باشه؛ ولی اونجا خالی تر از همه جا بود!

واقعا عالی شد پسر!
امشب هم به دوست همیشگیت، بدبختی، سلام کن!

آروم و با احتیاط برگشتم.
_با من بودید؟

_بله.
اون دختر زمزمه کرد.
خیلی دور ایستاده بود و سرش به پایین خم شده بود.

_می تونم کمکتون کنم؟
طوری گفتم که انگار یه آدم معمولیم و از اینکه صدام زده تعجب کردم!

_هری...
اسمم رو خیلی اروم، ولی عمیق صدا زد.
جوری که واقعا نمی دونم چطور شنیدم! انگار یه سیم چند متری از اون دختر به من وصل شده بود!

خوب، حداقل حالا مطمئن شده بودم که منو شناخته و اشتباهی در کار نبوده.

آروم ادامه داد:
_میشه یه خواهشی ازت داشته باشم؟
این رو با کلمه های کاملا رسمی ولی با لحنی صمیمی گفت، جوری که خواهش رو میشد از توش خوند.

پس...
ناخواسته به طرفش رفتم.
چی؟!

چند دقیقه فقط بهم نگاه کرد بدون اینکه حتی دهنش رو باز کنه و چیزی بگه و بعد آروم سرش رو پایین انداخت، جوری که انگار از بس سرشو بالا گرفته بوده، خسته شده و درحالی که داشت بر میگشت آروم زمزمه کرد:

_فراموشش کن...
دستش رو گرفتم و بعدش اون توی بغلم گم شده بود!

سرش تا سینم هم نمیرسید و اون موقع بود که فهمیدم چقدر کوچک جثه است.

سرش رو بالا آورد.
_می تونم گوش بدم؟

_به چی؟!
با تعجب پرسیدم.

_قلبت...
این کلمه اون قدر قشنگ توی دهن کوچیکش چرخید که انگار یه کلمه ی جدید بود که تاحالا نشنیده بودم!

بعد از چند لحظه مکث با لکنتی تو صدام گفتم:
_آ...آره!

بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو روی سینم گذاشت.
اون موقع بود که داشتم دوباره بعد از سالها قلبمو احساس می کردم و صداش رو میشنیدم.اون قبلا نمی زد؟

بعد از چند دقیقه یه چیزی رو اروم زمزمه کرد و سرش رو از روی سینم برداشت.
نمی دونم چرا ولی وقتی سرش از سینم جدا شد، احساس کردم که قلبم داره آروم تر میزنه...
ولی میزد بر خلاف این چند سال!

سرش رو بالا آورد.
_میشه همیشه مراقبش باشی؟
لحن مهربونش با تمنا مخلوط شده بود.

_مراقب چی؟!

_قلبت...
این کلمه برای بار دوم از بین لب های کوچیکش چرخید و با صدای ملایمش قاتی شد.

بعد سنجاق سینه ای که به لباس سفیدش وصل بود رو جدا کرد و دستش رو به طرفم دراز کرد:

_و این.
با شک دستم رو جلو بردم و اون آروم سنجاق سینه رو توی دستم گذاشت.

_بهم قول می دی... که مراقبشون باشی؟

دوباره خواسته اش رو تکرار کرد اما من...
من منظور حرفاش رو نمیفهمیدم!
ولی لبای سرکشم ناخوداگاه باز شدند و بدون اجازه ی من شهادت دادن:

_آره...
وقتی این کلمه رو شنید روش رو برگردوند و ازم دور شد.

_هی، تو اسمت چیه؟!

چرا اینو...
_مهم نیست.

با این جملش همه ی سوالات توی ذهنم رو رد کرد.
و به طرف ماشین مشکیِ گرون قیمتی که اون طرف خیابون پارک شده بود رفت و بعد ماشین ناپدید شد؛ جوری که انگار هرگز چیزی اونجا نبوده.

وقتی از فکر بیرون اومدم، فهمیدم که بیست دقیقه است که اینجا ایستادم و دارم به اون دختر عجیب که حتی اسمش رو هم نمیدونم فک می کنم!

خوب...
اون کی بود؟
حتی عکس هم نخواست. این حتی عجیب تره!
اون حتی عجیب هم لباس پوشیده بود.
و چهره اش....

من حتی چهرش رو کاملا به یاد نداشتم و هر چی بیشتر سعی می کردم، اون چهره برام بیشتر و بیشتر عجیب و دست نیافتنی میشد.

کلاه سوئیشرتم که افتاده بود رو دوباره روی سرم انداختم و بعد پاهام منو به سمت ماشین بردن.
و بعد من خونه بودم ولی نمی دونم چه طوری...؟

___________________

امیدوارم از قسمت اول خوشتون اومده باشه  و کامنت یادتون نره تا نظرتونو در مورداولین تجربه فنفیکشن نویسیم  بهم  بگید ^_^

اگه دوستش داشتید، با دوستاتون به اشتراکش بزارید.
و اینکه توی این داستان با واقعیت هایی مواجه میشید که شاید پرسش ذهن خیلی هاتون باشه.

حداقل یه جواب...

مرسی.
+هانیا xX ^.^

• Edited by : Cheshigen :)

HeArtWhere stories live. Discover now