4|تقریبا غیر ممکن

289 56 8
                                    


چشمامو باز کردم و پرستارو در حالی که داشت سوزن سرمو از دستم درمی اورد دیدم.

-اقا شما حالتون خودکت
اون پرستار میان سال پرسید.

-من کجام؟
بدون اینکه به سوالش جواب بدم،گفتم.

-شما یک روز کامل بی هوش بودین و الانم توی بیمارستانید.ما اسم شما رو نمی دونیم،اون خانمی هم که همراهتون بود گفت نسبتی باهاتون نداره و فقط می خواسته کمک کنه.

حرف های اون پرستار منو به خنده انداخت .اونقدر بلند خندیدم که مطمئنم نصف بیمارستان شنیدن.
-من .....من هری استایلزم.
همان طور که سعی می کردم لحنمو جدی کنم،گفتم.

-خوب آقای استایلز،ظاهرا شما مشکل خاصی ندارین و می تونید یه ساعت دیگه که آقای دکتر دوباره معاینتون کرد مرخص شید.
جمله شو طوری گفت که انگار می دونه من برای خوردن الکل اینجام و بعد از اتاق بیرون رفت.

وحدود یه ساعت بعد،همون طور که اون پرستارگفته بود، دکتر برگه مرخصی منو امضا کرد و من مرخص شدم.

واقعا نمی دونم اینا چه جوری منو نشناختن ولی به هر صورت شانس آوردم،دیگه حال غرغرای اون کارگردان گامبولو رو ندارم.

لباسامو عوض کردم و از اتاق بیرون اومدم ،خداخدا می کردم که بقیه هم مثله اون پرستار و دکتر منو نشناسن.

از ترس شلوغ بودن آسانسور از پله ها پایین رفتم،
به طبقه ی پایینی که رسیدم یه دختر جوون در حالی که داشت بین حرفاش با دوستش اسم منو می گفت به طرف راه پله ها اومد،

-نه انگار اون پرستارا استثناء بودن!
سریع از پله ها فاصله گرفتمو و پشت دیوار قایم شدم،وقتی اون دخترا رد شدن یه دکتر با روپوش سفید ،داشت چیز هایی رو به یه آقا می گفت.

-یعنی اون می میره؟
اون مردی که روبه روی دکتر ایستاده بود وچهرش مشخص نبود پرسید.

-متاسفانه بله.ما واقعا نمی دونم چند روز دیگه، ولی این روز ها تقریبا روزای آخر عمرشونه پس سعی کنید اونو خوشحال نگه دارینو هرچی می خواد در دسترسش بذارین.

اون مرد بعد از حرف های دکتر ،به سمت اتاقی که یه خورده باهام فاصله داشت رفت و داخلش شد.

سرمو پایین انداختمو و خواستم که به سمت راه پله ها برم که صدای خنده از همون اتاق بلند شد.
-اوه اونا چجوری می تونن توی این وضع بخندن؟
این واقعن عجیب و همین طور احمقانه به نظر می رسید.

و خوب منم کنجکاو شدم و جلوتر رفتم هرچی جلوتر می رفتم صدای خنده بلند تر میشد و یه جورایی آشناتر... .

'این صدا خیلی آشناست.'
با خودم گفتمو به سمت پنجره ی اتاق رفتم.

-این..این غیر ممکنه!
نمی دونستم باید چی کار کنم. خواستم اون دختر تویه اتاقو فراموش کنم و برم،ولی یه چیزی باعث شد که نتونم حرکت کنم و وقتی به خودم اومدم چند تا ضربه به در زده بودم.

-بله،بفرمائید؟
صدای اون آقا در حالی که داشت از خنده غش می کرد، اومد.

باشک درو باز کردم و بعد اون دختر که انگار از دیدنم تعجب نکرده بود روی تخت پیدا شد و با دیدن من یه لبخند زد.

-بله؟
-اون اقا که از تفاوت سنیشون به نظر می رسید، پدرش باشه اینو گفت.

و قبل از اینکه حرفی بزنم اون دختر منو معرفی کرده بود.

-پدر ،ایشون آقای استایلز هستن.ما قبلا همدیگه رو ملاقات کردیم.

پدرش در حالی که سرشو تکون می داد گفت:
-اوه بفرمائید.
وبه صندلی که در طرف دیگه ی تخت دختر قرار داشت،اشاره کرد.

-اوه...ممنونم.
بعد از یه مکث طولانی ،اروم زمزمه کردم.

همون جوری سیخ نشسته بودم که اون مرد شروع کرد به حرف زدن:
-اوم من آدام هستم .آدام اسمیت،پدر هانا و شما؟

پس اسمش هانائه.
و بعد نگاه خیره ی اونا فهمیدم که یادم رفته خودمو معرفی کنم.
-من ...من هری هستم.

اون دختره که انگار اسمش هانا بود و پدرش شروع کردن به خندیدن و من سرخ شدن خودمو به خاطر جواب خیلی ساده ام حس کردم .

-خوبه. و اینکه تو بریتیشی،مگه نه؟

خوب اون انگار خوب می تونست تشخیص بده پس سرمو تکون دادم.

و بعد اون دوباره ادامه داد:
-می شه ازت یه سوالی بپرسم؟
چرا اینقدر سیخ می شینی مگه دیوید کامرون بقلت نشسته؟

اون راست می گفت.من برای اولین بارصاف صاف نشسته بودم و ای کاش جما اینجا بود چون اون همیشه به بد نشستن من گیر میداد.

رفتم عقب و تکیه دادم ولی همون لحظه صدای قاروقو شکمم بلند شد.

-خوب دلیل صاف نشستنش معلوم شد.
هانا گفت و اون دوتا دوباره شروع کردند به خندیدن و من از خجالت ذوب شدم .
اونا هنوز داشتن می خندیدن .
اصلا بهشون نمی اومد دختر و پدر باشن بیشتر شبیه دوتا دوست بودن.

اون لحظه بود که آرزو کردم جای اون دوتا باشم و بدون غمی به همچین چیز کوچیکی بخندم.

-هی تو خندت نگرفت؟خوبی؟
از فکر اومدم بیرون.
-چیییییییی؟
انقد کشیده گفتم که اونا دوباره شروع کردن به خندیدن و بعد، متوجه شدم که خودمم دارم می خندم .

انگار اصلا هری استایلز نبودم.یعنی بودم ولی نه اون آدم معروف وبه خاطر رفتار ساده و صمیمی اونا بعد از سالها دوباره طعم معمولی بودنو چشیدم.

........................................................................

HeArtWhere stories live. Discover now