16|رز سفید.

102 21 4
                                    


زین:
...........

بعد از یه پیاده رویه کوتاه به اون بیمارستان رسیدم و سرمو برای خوندن کلماتش بالا بردم.

"بیمارستان مخصوص مبتلایان به سرطان"
یا یه همچین چیزی...

تا جایی که دید دارم، خلوته و هیچکی تو محوطه ی بیرون از ساختمون نیست.
و خوب حالا هم که واردش شدم، مجبور نیستم فکرمو پس بگیرم.

این جا نسبتا بزرگه و شاید زیادی برایه بیمارستان بودن...قشنگه؟!
فضاهای سبز دایره ای شکل که کنارش سرامیک های رنگی زمینو پوشندند و خوب انگار یه جور خاصیه؛ یه جورایی رنگارنگه.
ولی چیز بدی که هس اینه که هرچقدرم اینجا رنگارنگ باشه، نمی تونه زندگیه خاکستریه افراد توشو تغییر بده.

صدای یه دختر بچه باعث میشه که از فکرام بیام بیرون، و انگار اون بچه ی موطلایی زیادی خوشحاله، چون پدرش داره دنبالش می دوئه.
و اون کاری نمی تونه بکنه جز اینکه در حالی که نفسشو از خوشحالی حبس کرده، بدوه و گه گاهی شادی درونشو با قهقهه خالی کنه.
البته قبل از اینکه چند متر قبل من زمین بخوره و بعد از یه نگاه اندرصحیفه بهم بخواد برنه زیر گریه.

البته که چند ثانیه بعد، در حالی که توی بقل پدرش بود، داشت با اون چشمای سبز خیسش می خندید.
شاید من باید به مرد روبروم که از نظر چهره بهم بی شباهت نیست حسودی کنم.(جودی؟؟ ://////)

بالاخره نگاهمو از اون دوتا برداشتمو با قدمای تند به داخل ساختمون بیمارستان رفتم.
جلوی اطلاعات وایسادم و درحالی که چشمام روی دسته ی گل بود منتظر شدم تا یکی از اونا بیاد وجوابمو بده و خوب خوشحالم اون پرستار از انگلیسی حرف زدنم زیادی تعجب نکرد و سریع جوابمو داد.
اون فرفری حتما هماهنگ کرده چون ملاقات بیمارا توی همچین بیمارستانی نباید الکی باشه.

پله ها رو طی کردم و خوب شاید یه تصمیم افتضاح بود چون آخرش دیگه نفسم بالا نمی اومد. پس بعد از اخرین پله، قدمامو آروم برداشتم تا قبل از ترمز، جلویه اون اتاق 35 یه نفس گیری کرده باشم.
خوب همین حالاهم می تونم یه صدای ناواضحو بشنوم که انگار مال هریه و بعدش یه صدای خنده ی دخترونه که برعکس، واضحه و این، خب استرس زائه!

یه نگاه عصبی به دسته ی گل انداختم و خوب اون از چیزی که باید باشه گند تره. یه عالمه گل رزِ سفید،
نمی دونم چرا توی راه ننداختمش توی سطل یا حتی وقتی که منتظر جواب اون پرستار بودم.
و لعنتی دیگه اینجا سطل آشغالی وجود نداره پس تو باید بی خیال شی.
بعد از اینکه با پشت دست به اون در ضربه زدم،
اون صدای خنده ها قطع شدند.
البته که یه صدای مردونه که صدای هری نبود، جاشو گرفت که می گفت" می تونم بیام تو "و این باعث شد تا من قبل از باز کردن در، دوباره شماره ی اتاقو چک کنم.

یه دختر نوجوون که به تخت تکیه داده بود، یه مرد حدودا سی ساله و در آخر، هری که مثل همیشه داشت با چشمای سبز براقش سلام می کرد، چیزایی بودن که از چارچوب درم میشد دیدشون.

_سلام.
و این تنها چیزی بود که از دهنم بیرون اومد با یه لبخند...استرسی.
که انگار اونا نشنیدن.

_سلام.
البته به جز اون دختر بچه، چون جوابمو داد.

با استرس به دختر روی تخت که با ارامش لبخند زده بود نگاه کردم و بعد از یه لبخند بی جون بهش، چشمامو روی چشمای هری قرار دادم، و به طرز غیر قابل باوری نمی دونم چرا.
البته قبل از اینکه اون بلند شه ومنو بغل کنه.

-ممنون زین.می دونستم که میای.
اینو آروم، با صدای بمه همیشگیش گفت.

و بعد از اینکه برگشتم، اون آقا که با یه لبخند تقریبا شبیه مال اون دختر، بهم سلام کرد.

و بعد اون دختر که خیلی سر حال به نظر می رسید، دوباره بهم لبخند زد. حالا می تونم از نزدیک ببینمش و باید بگم با اون آقا هیچ شباهتی نداره، چشمای بزرگ مشکی، صورت تقریبا گندمی و موهای خرماییه نسبتا بلند. اون قشنگه.

-سلام زین.
و البته صدای خاصی که شیرینه.
اون بعد از نگاه موشکافانه ی من دوباره سلام کرد.
البته چیز عجیب تریم بود چون اون منو زین صدا زد به جای زِین!
و خوب شاید سرخ شدن گونه هاش جالب ترم بود.

-ببخشید.من فقط اینو دوس داشتم.
اون با خجالت گفت.

_این جالبه.
گفتم و بالاخره یه لبخند واقعی زدم. و این عجیبه که جو بینمون داره به این سرعت صمیمی میشه.

-خوب می تونی اونجا بشینی.
اون اقا که الان روی کاناپه نشسته بود،به صندلی کنار تخت که تا چند دیقه پیش، جای خودش بود اشاره کرد.

به سمت صندلی رفتم و اروم روش نشستم و با خجالت گل هارو روی میز کنار اون دختر که سمت راستم بود گذاشتم.

-هی نکنه این گلارو می خواستی واسه ی مامان بزرگت ببری؟گلایور،واقعا؟
هری به عنوان یه جک گفت و شروع کرد به خندیدن و باعث شد که بخوام با یه گلوله اون وزغ روبه روم رو بکشم.

-نه اینا رزن و من عاشق رز سفیدم.
اون دختر در حالی به چشمام نگاه می کرد گفت و باعث شد، یه خنده ی دیگه جایگزین خنده های اون قورباغه بشه و خوب من واقعا شک کردم که خودم بودم یا نه، چون فکر نمی کردم که بتونم توی اون شرایط بخندم.

قطره های اشک روی گونه هامو پاک کردم و با یه لبخند به اونا که هنوزداشتن می خندیدن خیره
شدم.
اون دختر یه لبخند واقعا زیبا داشت و در عین حال معصومانه.
این غیر باوره که من الان توی بیمارستان مخصوص سرطانی ها نشسته باشم و همراه یه دختر سرطانی و دوست قدیمیم، به همچین چیز مسخره ای بخندم.

وقتی از فکر بیرون اومدم اونا ساکت شده بودن و این باعث شد که سرمو پایین بگیرم من که نباید چیزی بگم؟؟

البته تا وقتی که دستای اون دختر به طرف رز ها اومد و یکی شونو از ساقه جدا کرد و توی موهاش قرار داد و باید بگم که تضادش با موهای خرماییش قابل پرستش بود.

.......................................................................

پ.ن یک: یاد جودی افتادم.(مای اسمایل:).البته که جودیی بود.)

پ.ن دو:حس می کنم عین قایم موشک شده :/
(یه پارت از نگاه هری،یه پارت زین،دوباره یه پارت...)

ولی خداوکیلی بهتر از این می نویسم.
به خاطر نوع داستان مجبورم که خودمو محدود کنم،می دونم که درک می کنین.

مرسی.

HeArtWhere stories live. Discover now