12|کابوس،اشک ها،خورشید،فراموش شده!!!

101 19 4
                                    

هری:
.................

سریع گوشی رو قطع کردم .
نباید دوباره صدای شکسته شدنمو بشنوه.
سرمو روی فرمون گذاشتمو آروم اشک ریختم.
اون قطره ها دیگه مزاحم نیستن.
اونا باید بیرون بریزن

-آقا.....آقا....شما حالتون خوبه؟
اون مرد که صورتش تار بود اینو پرسید.
و البته که من خوابم برده بود و هوا کاملا تاریک شده.
" لعنتی من باید برم."

-آقا شما خوبید؟
دوباره پرسید چون جواب نداده بودم.

-خوبم.
و اون سرشو تکون داد و رفت.

"اوه لعنتی از چیزی که فکر می کردم دیر تره.
باید برم خونه"
پس پامو روی پدال گاز فشار دادم و زود تر از چیزی که انتظارشو داشتم، خونه بودم.

- من بهش پیام ندادم؟
همون طور که دور خونه راه می رفتم پرسیدم.
پس یه دور کامل پیامهامو گشتم تا مطمئن شم قبلا این کارو نکردم و بعد از این که مطمئن شدم ،سریع آدرس خونه رو تایپ کردم و براش فرستادم.

"اون میاد،نه؟"
ضمیر لعنتی!!!
فکر اینکه نمیاد اعصابمو خورد می کنه.
حتی اومدن و روبه رو شدن باهاشم اعصاب خورد کنه، البته بیشتر ترسناک.

پس دوباره به سمت کابینت ها رفتم و دنبال آرامش بخش گشتم.
این دفعه پیداش کردم و ناخوداگاه گوشه های لبم بالا رفتن چون واقعا بهش احتیاج داشتم.

درسته که مشکلی رو حل نمی کرد ولی کمک می کرد برای چند دقیقه همه چیزو فراموش کنم و راحت بخوابم.
بدون آب دادمش پایین و بعد روی کاناپه که تبدیل شده بود، به یه تیکه اسفنج که فقط روشو از چرم پوشونده باشند دراز کشیدم.
تختو برا چی ساختن؟؟
البته که برای من نساختن.

خیلی زود چشمام بسته شدند و همه ی بدنم آروم شد.
ولی یه چیزی بود که من فراموشش کرده بودم!

با یه داد از خواب بیدار شدم.
هیچی!!!
هیچی یادم نمیاد و این باعث میشه بیشتر بلرزم.
اون کابوس های لعنتی دوباره برگشته بودند.
ولی از نوع تاریکش.
شایدم سفید!!!

عرق های سرد پیشونیمو با تیشرتم پاک کردم و برای چند لحظه به دوروبرم خیره شدم تا ضربان قلبم برگرده.

تاحالا اینقدر به این خونه دقت نکرده بودم.
با اینکه چند ماهه توش زندگی می کنم ولی تنها استفاده ام ازش برای خوابه اونم نه همیشه.
چون بعضی از شبامو روی تخت های اون کلابا می گذروندم.

پیانویی که گوشه ی سالن قرار داشت توجهمو جلب کرد.اون دقیقن کنار پنجره بود.
درست منطقه ای از خونه که من تاحالا حتی بهش نزدیکم نشدم.
به سمتش رفتمو و انگشتامو روی کلاویه ها کشیدم.
و بعد تنم روی صندلی قرار گرفت و دستام روی پیانو حرکت کرد.

سیاه،
سفید.
ترکیب خوبیه!!!
مثه زندگی.
تلخ و شیرین.
گرم و سرد.
زشت و زیبا.
عشق و نفرت.
ولی یه جایی با هم مخلوط میشن و یه ترکیبو تشکیل میدن.

اشک ها شورند.
اونا می سوزونن.
ولی مثه یه منشورن عمل می کنن.
می تونن نور سفیدِ بی معنی رو به یه رنگین کمون تبدیل کنن.

می تونن گرد و غبارارو از بین ببرن و یه دید شفافو بسازن.
شاید اونا خوبن!!!

حالا نور روی سطح این پیانویِ صیقلی افتاده و روی صورت من.
و البته زندگیم.

اون پیشمه،مثه این سنجاق سینه، مثل هانا.
اون همیشه بوده.
من فقط فراموشش کرده بودم.

خدا نمی ذاره خورشید، همیشه پشت ابرها باقی بمونه.

........................................................................

HeArtWhere stories live. Discover now