11|لعنت به من

107 23 11
                                    


داستان از نگاه زین
................................

یه صدایی از توی کشو می اومد.
مثل صدای ویبره ی گوشی.

البته که من یادم رفت این گوشیو بندازم دور.
لااقل باید سیمکارتشو می سوزوندم.
این گوشی دو ساله که توی این کشوئه.
و من لعنتی نتونستم بندازمش دور.
همه ی خاطره هام-لااقل خیلی هاشون-
این توئه.
همه ی عکسامون که هیچ کس تاحالا ندیده.
همه ی اون ضبط صداهای یواشکی برای اذیت کردنشون.

لعنتیا اونا همش این توئه و البته که یه ساله فراموششون کردم.
باید زودتر فراموش می کردم.

چه جوری روشن مونده؟؟
و الان داره زنگ می زنه.
لعنتی مثل خودم قاط داره.

نه،نه...
نیرو های لعنتی،اونا دردسر سازن.
دکمه ی سبز لمس شد!!!

-بله،بفرمائید؟
و البته که هیچ صدایی از اون طرف گوشی نمیااد

-بله؟
هیچی.
باید قطع کنم.

-زین...
و البته که این صدا کافیه تا تمام خاطرات، مثل یه فیلم یکی یکی از جلوی چشمام رد بشند.
اون...اون نمی تونست هری باشه.

-تو،هری تو.....

کلمه های هرزه.
اونا یه پرواز گرفتنو منو تنها گذاشتن.

کل مغزم پر شده از خاطره ی اون پنج سال و انگار همه ی توانایی هام از بین رفتن، حتی نفس کشیدن.

لعنتی بدنمم داره بهم خیانت می کنه!!

-آره...
اون آروم گفت.
نفس کشیدن چقدر سخته.
اشک های مزاحم،فقط اونا موندن،
و سکوت!!!!
که شده موسیقی بک گراند اون فیلم سینمایی.

پنج سال زندگی؛
چه طور می تونه توی چند دیقه زنده شه؟!!!

لعنتی،
از ثانیه ی اول تا لحظه ی آخرش.
همشو دارم می بینم.
ولی دیگه همش تلخه حتی اون خنده ها.

مثه یه زهر داره تمام بدنمو از کار می ندازه.

ولی اون داشت احساسات یخ زدمو ذوب می کرد تا منه واقعی رو برگردونه.
پس اون یه پادزهر بود؟

-می خواستم بدونم میشه هم دیگه رو ببینیم؟
خیلی تند گفت، انگار که می دونه لحظه ی بعدش نفس کم میاره.
می تونستم چشمای سبزشو که از گریه سرخ شده بودند تصور کنم.

-آره...

-آدرس آپارتمانمو برات می فرستم.

بوق های لعنتی،
بعدشون صدای لرزونم تبدیل به هق هق های بلند شدند.

-لعنتی،منه لعنتی،منه عوضی.....

سکوت اون شب لعنتی نباید بیش تر از این توی مغزم اکو بره.

چرا خنده های نایل باید قطع شه؟؟
لبخند لعنتیه لیام از بین رفته!!!
سرهای همشون پایینه.
به جز، هری.
اون تا لحظه ی آخر می خواست حقیقت رو از توی چشمام بخونه.... .

اوه،من چه طور تونستم؟
ولی مجبور بودم وگرنه....... .
اوه لعنتی... .
مثه دختر بچه های چهار ساله زیر میز ناهار خوری خزیدم و زانوهامو بغل کردم.

لعنت بهش!!!!

HeArtTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon