8|شیشه های طلایی

165 25 13
                                    


در حالی که یه عالمه دستگاه بهش وصل شده بود، بهش خیره شده بودم.

-هی تو که خودتو مقصر نمی دونی؟تقصیر تو نبود پسر.
اون "آدام" زیادی مهربونه.

-ولی من زیاده روی کردم.من...من واقعن نمی دونستم.....

-هی بهت که گفتم تقصیر تو نیست.
دکتر گفت که خطر رفع شده و به هر حال این اتفاق باید می افتاده و خوب الان شدتش خیلی کم تر نسبت به هر زمان دیگه ای بوده.

اون لعنتی بهم لبخند زد و دستاشو دورم پیچید.
با اینکه از لحاظ اندامی من قد بلندتر بودم ولی مثل یه پسر بچه توی بغلش گم شدم .

_هی مگه کسی مرده که اینجوری هم دیگه رو بغل کردین.
اون به هوش اومده بود وماسک اکسیژنو از صورتش برداشته بود.

به سمتش رفتم و ناخوداگاه روی پیشونیش یه بوسه گذاشتم و سرمو به سرش چسبوندم.
یه چیزی رو احساس می کنم.
انگار که قلب هامون باهم بزنه.

اون عشق بود؟
نه یه چیزی فراتر.
اون منو به یاد خدا انداخت ،کسی که مدت ها بود فراموشش کرده بودم.

_هی نکنه شما دوتا پرنده ی عاشقینو من نمی دونم؟

_پدر.

ومن اعتراض هانارو با یه چشم غره ادامه دادم.

و آدام شروع به خندیدن کرد.اون توی هر وضعینی ریلکسه!

-میشه یه کم تنها باشیم؟
هانا گفت.

و من دستشو آروم ول کردم و درحالی که داشتم از اتاق بیرون می رفتم صدای آدامو شنیدم که داشت می خندید.

_هی پسر،منظورش من بودم نه تو.
و بعد از کنارم رد شدو از اتاق بیرون رفت.

یه لبخند بی جون زدمو به و به سمت اون به قسمتی از تختش که اشاره کرده بود رفتم تا پیشش بشینم.

به طور معجزه آسایی جا شدم و بعد اون دستای کوچیکشو توی دستام قرار داد و انگشت هامون توی هم گره خوردند.

چشمای مشکیش دارن به طلایی تغییر رنگ می دن و می تونم یه چیز هایی رو توش بخونم، جوری که انگار نوشته هایی روی اون شیشه های طلایی حک شده.

آرامش،ایمان و عشق.
اونا فراتر از کلمه بودند که بخوان از چیده شدن چندتا حروف بی جون کنار هم تشکیل شده باشن.

زندگی،
من اونو توی چشماش به شدت دیدم.

نگاهم از اون دوتا مشیمیه ی جادویی برداشته شد و بعد لب هام روی پیشونی و موهاش قرار گرفتند.

موهاش عطر خاصی می دن.
شبیه به عطر نرگس ولی مست کننده تر.
اون لعنتی داره "خوبی" رو توی رگ هام جاری می کنه.
دست های کوچیک و ظریف دختر دور کمرم قرار گرفته بود و بعدش من غرق اون کوچولو بودم.

اون دختری که من غرقش شده بودم بیشتر به فرشته ها مانند بود تا انسانا.

- این صداییه که می خام تا اخر عمرم بشنوم.
ای کاش می تونستم!

همین طور که سرش روی سینم بود گفت.
کلمه هایی که از توی دهان کوچیکش بیرون اومد، منو از توی رویای شیری فرشته ی مو خرمایی بیرون اوردند و اجازه ی غرق شد و فرو رفتن بیش تر توی روح دخترک رو بهم ندادند.
روحی که از خدا ساخته شده بود بدون و هیچ تغییری لطیف باقی مونده بود!!

چشمامو باز کردم و لبخندش که با چند چین خیلی کوچیک دور چشمای درشتش همراه شده بود اولین و تنها چیزی بود که دیدم و البته که می خواستم ببینم!

_و این لبخندم،چیزیه که من می خوام تا ابد به تماشاش بیاستم.

در حالی که موهاشو با دست گره خوردمون کنار می زدم ،گفتم و واقعن هم منظور داشتم چون اون لبخند،بیش تر از هرچیز دیگه ای خالی از تظاهر و گناه بود.

-من می دونستم.

اینو در حالی که چشمامون توی هم محو بود، گفت.

_که چی؟

_که بعد اون شب دوباره می بینمت.من همه ی اینارو قبلا دیده بودم.

معلومه که اینو باور دارم.
چون اون یه فرشتس!

-میشه یه قولی بهم بدی؟
اون گفت.

_خوب بستگی داره که بتونم یا نه.

_مطمئن نیستم.
با یه لبخند که پشتش نگرانی بود اینو گفت.

_حالا گفتنش مجانیه.مگه اینکه اینقدر تنبل باشی که نخوای دهنتو باز کنی!

-شاید باشم (تنبل)

-بازش کن " Open Up"

با همون لحن دستوری "شات آپ" گفتم و اون دست هاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد.

-و حالا حرف بزن.
اینو طوری گفتم که یعنی "اون نمی دونسته بعد از باز کردن دهنش باید چی کار کنه.

-خوب، زین.
من باید یه چیزی رو بهش بدم.

........................................................................

می دونم خیلی مضخرف شده ولی ببخشید:/

HeArtWhere stories live. Discover now