10|ازت متنفرم داداش!!!

121 22 4
                                    


اون دستیار کارگردان لعنتی یه ربع دیر کرد و من مجبور شدم با یه عالمه فن عکس بگیرم.
نمی دونم اون فنا دقیقا می خوان با عکس ها چی کار کنن.

-اوه ببخشید که معطل شدید.

-نه مشکلی نیست.
و البته که مشکلی نیست.

-خوب، بفرمائید. فیلم توی فلشه.
البته هنوز چند روزی تا اکران فیلم مونده ولی کارگردان به شما اعتماد کامل دارن.

-ممنون.
قبل از اینکه اون فلشو ازش بگیرم گفتم.
و البته که کارم تمومه پس
_من باید برم.

-اقای استایلز شما خبر دارید که ....

-ببخشید من خیلی کار دارم. خدافظ.
اون باید بدونه که من ازش خوشم نمیاد.از هیچ کدومشون و حال گوش کردن به زر زر هاشومو ندارم.

و البته که باید به خونه برم و یه دوش بگیرم چون واقعا غیر قابل تحمل شدم.

رادیو،
فکر کردم که شاید خوب باشه البته قبل از زر زر های اون.

-خوب زین، باید بهت به خاطر اول شدن آلبومت تبریک بگم.
واقعا مستحقش بودی و خوب ممنونم که دعوت مارو برای مصاحبه قبول کردی و تا پاریس اومدی.

و البته که فکر احمقانه ای بود.

و احمقانه ترش اینه که اون لعنتی الان اینجاست.
داداش لعنتیه من الان اینجاست.

و ای کاش اون فرمون قبل از قلب من می شکست.
لعنت بهش.
ای کاش فریادام خفه میشد.
ای کاش اون اشک ها پائین نمی اومدن.
اره، من بعد از رفتن اون ضعیف شدم.
هممون ضعیف شدیم.
من نشون ندادم، ولی خرد شدم.

"اوه، تو قول دادی که همیشه پیشه هم بمونیم ولی تویه لعنتی چی کار کردی؟
زدی زیر قولتو ما رو تنها گذاشتی."

هق هام، اونا همیشه دخالت می کنن.

-می شنوی عوضی؟؟
و الان اینجایی که منو ....

هانا...

نه نه، من نمی تونم.
نمی تونم زینو ببینم.

انگشت لعننیه من، دکمه ی تماسو لمس کرده بود.
و البته که معلوم نیس دارم چه غلطی می کنم.

بوق های لعنتی،
دارن توی مغرم اکو می رن.
باید قطع شن.
البته که اون صدا باعث میشه نفسم بگیره
و البته که مغز بدون اکسیژن کار نمی کنه.

-بله، بفرمائید؟
صداها،اونا دیر تر از خود افراد تغییر می کنن.

_بله؟
دوباره می پرسه.
اون می خواد قطع کنه و

-زین...
تنها کلمه ایه که می تونم بگم.
دهنمو باز کردم که بگم "ازت متنفرم"
بگم تو عوضی ترین کسی هستی که من تو دنیا دیدم.
خواستم بگم که توی لعنتی مارو تنها گذاشتی و رفتی. تو پیشنهاد اونارو قبول کردی.
توی لعنتی وقتی اونا روت فشار می اوردن تا مارو ول کنی هیچی نمی گفتی."

ولی اسمش تنها چیزی بود که به اون طرف گوشی رسید.

-تو،هری.تو...
انگار کلمه هارو گم کرده بود.
شایدم اونم مثله من کلمه هاش از دهنش بیرون نمی اومدند.

-آره...
بالاخره تلاش بی نتیجشو برای گفتن یه جمله قطع کردم.

و یه سکوت جایگزین صدای لرزونش شد.
یه سکوت لعنتی، درست مثه اون سکوتی که بعد از اینکه گفت، می خواد ترکمون کنه هر پنجتامونو دربرگرفت.
اون موقع بار پنجمی بود که اینو گفت و ما بالاخره باور کردیم.
هیچ کدوممون نمی تونستیم دهنمونو باز کنیم.

اشک های لعنتیه مزاحم.
اونا روی گونه هامون فرود می اومدن.

اونه لعنتی هیچ وقت نگفت که روش فشار بوده.
تنها کاری که کرد این بود که مارو ترک کنه.

تو این ده دیقه ی لعنتی فقط صدای اشک ریختنه که رد و بدل میشه.
می تونم قطره های اشکو روی اون گونه های تراش خورده ی زیباش تصور کنم.

-من.....من می خواستم بدونم میشه همو ببینیم؟
با صدایی که از ته چاه می اومد،
تند پرسیدم.
خیلی تند.

-آره...

-آدرس آپارتمانمو برات می فرستم.
نذاشتم جملشو کامل کنه و بعد سریع تلفنو قطع کردم.

........................................................................

این طرز فکر منه.
لطفن اگه جوره دیگه ای فکر می کنید ناراحت نشید❤.

HeArtWhere stories live. Discover now