7|بی انصافیه.

164 28 7
                                    


"هی پسر احمق، کافیه که پاتو از این در بیرون بذاری تا عکست سر تیتر اون روزنامه های لعنتی که خیلی وقته منتظر یه خبرن، بشه و بعدشم اون کارگردان گامبولو دیگه دست از سرت بر نداره. "

اولین باری بود که مغزم داشت درست کار می کرد.
پس روی پاشنه ی پام چرخیدم و مسیر خلوت سالنو برگشتم.
لعنتی پله هاش بیش از حد زیادن.
آخرین پله رو با بدبختی بالا اومدم.

-خوب،جواب این آزمایش یه چیز هایی رو معلوم می کنه. ولی شما باید بدونین که تومور مغزی دخترتون خیلی بزرگ تر شده که درمانش حتی با شیمی درمانی هم غیر ممکن به نظر میاد. تا جایی که حتی احتمال بهتر شدنشون با این کار هم درصدش کمه ولی ما نباید امیدمونو از دست بدیم و به روی جواب این آزمایش تمرکز کنیم و باید تا قبل از جواب این آزمایش دخترتونو به همون بیمارستان مخصوص سرطان که قبلا توش بستری بودن، منتقل کنیم.

اون دکتر که تا چند لحظه پیش داشت حرف میزد، آدامو تنها گذاشت و از کنارم گذشت.

آدام،لعنتی اون...
خیلی از هم فاصله نداشتیم.
نا خوداگاه یه قدم به سمتش برداشتم.
اون زیادی تو خودش میریزه و حتی نمی ذاره بقلش کنم.

-هی هری ..میشه بهش نگی؟لطفا.

-باشه.من واقعا متاسفم.
در حالی که داشت به سمت پلکان قدم برمی داشت گفتم.

-می شه بری پیشش که تنها نباشه؟
صداش تو دماغی شده بود و می تونستم قطره های اشکو توی صورتش ببینم.
اون منتظر جوابم نموند و پله هارو دوتا یکی پایین رفت.

یه زندگیه عوضی برای یه دختر بچه ی معصوم!
این واقعن بی انصافیه.

-می شه بیام تو؟
سعی کردم صدام ثابت باشه.

-اره،حتما.
اون گفتو و من سریع درو باز کردم.

اون به یه جایی بیرون پنجره خیره شده بود،مو های خرمایی اش روی صورتش ریخته بود و از نیم رخ با نمک بود.اون... لعنتی مستحقش نیست.

-هری می دونستی که من چند وقت دیگه میمیرم؟
اون بدونه اینکه چشماشو از پنجره برداره گفت و باعث شد که به طرفش خیز بردارمو و دستش رو توی دستم بذارم.
صورتش به سمتم برگشت.

-کی اینو گفته؟
و اره من باید انکار کنم.

-من باید قبلا می مردم ولی من موندم تا بتونم یه ک وحالا هم کم کم داره...

انگشتمو روی لبای کوچیکش گذاشتم تا حرفشو قطع کنم.

اروم انگشتمو از لباش برداشت.
-میدونی.فک می کنم خدا این فرصتو بهم داد تا به آرزو هام برسم.

-خوب؟

-و رسیدم ،البته نه همهشو... .

-خوب می تونم بقیشو بدونم؟

اون دختر یه لحظه مکث کرد و بعد با لحن خنده داری گفت:

-مو های بلندت،اصلا بهت نمی اومدن و پسر تو سلیقت برای انتخاب لباس افتضاخه.اون گل گلی ها مثه پارچه های چمیدونم کاناپس.

با این حرفش به کاناپه ی روبه روم خیره شدم.
اصلانم شبیه این کاناپه ی کرم ساده نیست.

ولی اون  با لحن حق به جانبی ادامه داد:

-و خوب هیچ وقت هیچ وقتِ هیچ وقت ریش نذار، چون مثله ماهیگیرای پیر میشی.

این حرفش منو واقعن به خنده انداخت .چون...اره من باریش افتضاح می شم.

-ولی فکر کنم اینا که تو گفتی بیش تر شبیه تهدید بود تا آرزو... .
همین طور که می خندیدم گفتم.

-پووووف،خوب من می خواستم که بدونی.
و سعی کرد روی پهلو بخوابه.

ولی لبخندش محو شد و یه موج از تمنا به چشماش هجوم آورد.اون بازیگر لعنتی داره باعث میشه که گریم بیفته.

-می شه به موهات گیر بزنمو آرایشت کنم؟
اون کوچولوی عوضی گفت.

-نه اصلا فکرشم نکن.
نه قیافتو اونجوری نکن.
-خییییله خوب. باشه.

و خوب لعنت چون من واقعا اشتباه کردم،
چون با این همه کش و گیره فاتحم خوندس و اون بدجنس لعنتی، با یه لبخند شیطانی همه ی تمناهامو رد کرد.

***

-خوب حالا میتونی چشماتو باز کنی؟

با این حرفش به خاطر راحت شدن از کشیده شدن موهام پوف کشیدم و همزمان از مواجه شدن با قیافه ی جدیدم ترسیدم.

اون خنده ی شیطانیش تبدیل شده بود به یه لبخند گشاد که هر لحظه ممکن بود منفجر بشه.

آروم آینه رو از دستش گرفتم و به قیافه ی جدید خودم خیره شدم.

لعنتی شبیه خواهر دوقلوی نداشتم شدم.

-هی،توکه بدت نیومد ؟خیلی هم بد نشدی.ماون در حالی که ریز می خندید گفت.

-آره.تو راس می گی خیلی هم بد نشدم ولی فکر می کنم بد نباشه اگه از مسبب این کار یه انقام کوچولو گرفته بشه.
همین طور که این جمله هارا با لحن شیطانی می گفتم بلند شدمو وشروع به قلقلک دادنش کردم تا جایی که خنده هاش با جیغ مخلوط شد .

ولی یهو دستاشو روی سرش گذاشت و در حالی که قفسه ی سینش به شدت بالا و پایین میشد، چشماشو روی هم فشار می داد و کمک می خواست .

من لعنتی انقدر ترسیده بودم که وقتی به بیرون از اتاق دویدمو پرستار هارو صدا زدم خودشون همه چیزو از توی صورت وحشت زدم خوندنو سریع به اتاق اومدن.

........................................................................

HeArtWhere stories live. Discover now