2:Follow me

131 11 3
                                    

بعد از راه رفتن طولانی به سمت فرودگاه و دروازه، شکمم به خاطر غذا که نخورده بودم غر غر میکرد(پروانه تسا😐😂)و شونه هام به خاطر برخورد به اون همه آدم میسوخت .
به علامت بالای سرم نگاه کردم فهمیدم‌که این جا همون جاییه که باید باشم هیچ تاییدی نیاز نداشتم که بدونم دارم توی مسیر درستی پا میزارم
دروازه ۲۵ کلمه های بزرگ که روی تابلو سبز رنگ‌که کاملا نفرت انگیز بود نوشته شده بود  و چند فدم اونور تر بالای سرم بود راهمو ادامه دادم و بلیطمو ب اون مرد دادم توی اون ترمینال باریک قدم برداشتم و رسیدم و روی صندلی ۳۶ نشستم خوشحال بودم‌که حداقل کنار پنجره میشینم همون طور که‌نشستم درباره ی همه چیز فک کردم .
درباره این فکر‌کردم قراره تو پاریس چی بشه یا چه چیزی پیدا میکنم ودرباره این که با چه کسی اشنا میشم و چه جاهایی رو میبینم.
بعد شروع کردم به فکر کردن درباره عمه و عموم من تنها دخترشون بودم و الان دارم تنهاشون میزارم.به جز همه ی اینا من فقط‌دارم از این شهر نمیرم بلکه دارماز کل این کشور لعنتی و هرچیزی‌که مربوط به اوناست میرم.
اینکه برم ببینمسون میتونه غیر ممکن باشه ولی این که اونا بخوان بیان منو ببین،به عبارتی بروکلین میتونست عمشو تصور کنه وقتی میگه این راه براشون خیلی دوره.ولی من نمیتونم تو کوچیک ترین موردی احساس گناه یا پشیمانی داشته باشم
بعد تقریبا ۱ساعت و نیم یا بیش تر همه مسافرا سوار شدن و روی صندلی هاشون نشستن .کاپیتان با یسری اعلان ها حرفاشو شروع کرد و منم به این حرفای کسل کننده مجبور شدم گوش کنم تا وقتی که کاپیتان اون حرفایی رو که من از لحظه ای کع بلیط گرفتم منتظر شنیدنشون بودم زمزمه کرد
"ممنون برای سفر همراه ما و پرواز امنی داشته باشین"کاپیتان گفت و من کمربندمو بستم و چشماو بستم و خودمو برای هرچیزی که توی شهر عشق منتظرمه اماده کردم.
اگه حتی فقط میدونستم خودمو دارم درگیر چه چیزی میکنم شاید انتظاراتم خیلی متفاوت و خیلی خیلی کم بود .
از نگاه بروکلین :
چند ساعت بعد من با صدای اروم خلبان که از بلند گو های بالای سرم میومد بیدارشده بودم خمیازه کشیدمو هدفونم که تمام مدت توی گوشم اهنگ ملایم میخوند رو دراوردم.
چشمامو با خستگی مالوندم و صاف نشستم.بعد به سمت راستم و به مردی که کنارم نشسته بود نگاه کردم ،بینیمو چروک دادم وقتی دیدم آب دهان از دهن اون مرد داره روی چونش میریزه(🔫😐) تا جایی که میتونستم ازش دور شدم و به اعلانی که صداش میومد گوش دادم
"سلام،خانم ها و اقایون خوشحالم که خبر بدم ما به شهر عشق رسیدیم و تا چند لحظه دیگه فرود میایم لطفا کمربند هاتونو ببندید و تمام دستگاه های الکترونیکیتون رو خاموش کنین لحظه های خوبی در پاریس داشته باشید و ممنون از این که همراه ما بودید."
یه لبخند بزرگ زدم و چشمامو به پنجره دوختم .به بیرون پنجره نگاه کردم اسمان ابی کمرنگ و ابر های تو پُر را رو به روم  دیدم.
"همینه"با خودم  با یه لبخند کوچیک زمزمه کردم "همه ی این ها واقعا داره اتفاق میوفته" سریع کمربندمو بستم و به عقب صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم زیاد از حسی که توی شکمم موقع پرواز یا فرود هواپیما داشتم خوشم نمیومد.
وقتی چشمامو باز کردم هواپیما سالم فرود اومده بود و مردم اماده بلنذ شدن بودن و وسایلشون رو از بالای سرشون یا زیرصندلیشون بر میداشتن .منم همین کارو کردم کیفمو روی شونم اانداختمو توی هواپیما قدم زدم تا به در رسیدم اومدم بییرون و رفتم به سمت فرودگاه
چشمام برق میزد و بلند خندیدم وقتی به مغازه ها نگاه  میکردم هر تصوری که داشتم به حقیقت پیوسته.آروم خداروشکر کردم که توی دبیرستان زبان فرانسوی رو به جای ایتالیایی برداشتم،گرچه بیشتر چیزایی که میدیدم رو نمیتونستم متوجه بشم ولی در حدی زبان بلد بودم که بتونه نیاز های اولیه رو براورده کنه.خیلی سریع به سمت جایگاه وسایل رفتم نمیخواستم کوچک ترین لخظه ای توی جایی که همیشه توی کل زندگیم ارزو داشتم باشم .ناگهان دیدم یسری چمدون دارم آروم روی ریلی حرکت میکنن .شماره ی هواپیمای من روی نشان بالاش بود
•••••••••••••••••••••••
بعد ۲ ساعت یا شاید بیشتر من هنوز روی صندلی کوچیک بدون چمدونم نشسته بودم .اه کشیدمو به خودم فهموندم که چمدونم قرار نیست بیاد و بلند شدم و به سمت در خروجی فرودگاه رفتم.همون طور که بیرون رفتم فکرها به سرم هجوم اوردن
ғrnʑ:
کجا قراره بمونم؟
چی قراره بخورم؟وقتی همه پول کمی که اورده بودم خرج کردم
کیفمو باز کردمو کیف پولمو در اوردم تا پول هارو بشمارم ۵...۱۰...۵...۵ جمعا ۲۰ دلار و چند تا سکه کل  چیزی بود که داشتم کارمو زیاد راه نمینداخت پلی در حد یه غذای خوب بود به سمت خیابون راه افتادم و تصمیم گرفتم روزمو با دیدن جا های دیدنی و پیدا کردن یه جا برای موندن یکم بعدش بعد این که هوا تاریک شه شروع کنم .
دقیقا نمیدونستم کجام پس جلوی یه مرد رو گرفتم و سعیذکردم از تجربه۴ سال خوندن فرانسوی خوب استفاده کنم و با لکنت شروع کردمEst co-vouse
s-savez se rendte à la tour Eiffle ppatri d'ici?
اون مرد به طرفم برگشت و لبخند گرمی زد چشمای قهوه ای تیرش چشمای هازل آبی مایل به خاکستری منو ملاقات کرد "توریستی ها؟"اون گفت و من صورتم از خجالت قرمز شد
"میدونی همه ما اینجا فقط به فرانسوی حرف نمیزنیم"
"ارزش این مثل یه شات بود"(فک کنم ینی ارزشش زیادع:|) با یه لبخند کوچیک گفتم میتونین هنوز کمک کنین؟من کاملا گم شدم
مرد سرشو تکون داد و برای کمک کردن به من دریغ نکرد و مطمئن شدم که قبل از اینکه راهو بهم نشون بده ازش تشکر کنم .
همین طور که با توجه به راهنمایی ها به خیابون de.suffern رسیدم میتونسم حس کنم یکی داره دنبالم میکنه ولی شونه هامو بالا انداختمو به حسم توجه نکردم .
یهو به خیابون G.Eiffle بالا رو نگاه کردم و محو زیبایی برج روبه روم بودم  تا جایی‌ که میشد نزدیک شدم خودمو رو سبزه های تمیز انداختم کف دستمو زیر سرم گذاشتم دوباره به ایفل نگاه کردم چشمام داشت میدرخشید آسمان ابی که از پشت برج میشد دید اون منظره رو مثل یه عکس کرده بود خورشید روی سبزه ها میتابید و درخششی درست میکرد که میدونستم نمیشه هیچ وقت با دوربین گرفت .توی اون لحضه ذهنم روی کمبود پول یا جا و چیزای دیگه که باید باهاش روبرو میشدم متمرکز نبود فقط به این فکر میکردم که چقد جالبه کینجام جایی که از وقتی نوجوون بودم  باشم
برای اولین بار تو زندگیم احساس ازادی میکنم ،مثلا هر کاری که بخوام میتونم انجام بدم
چشمامو بستم و کف دستامو زیر سرم گذاشتم .
چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم ولی نفسم با یه دست سنگین روی شونه هام بند اومد.
"دنبالم بیا"یه صدای گرفته و سخت توی گوشم شنیدم
"همین حالا"

خب 😍اینم قسمت ۲
خیلی حساسه😱 ینی کیه؟
نظر و رای یادتون نره وقتتون رو نمیگیره:(
زیاد باشه زود میزارم بعدیو💙

-عال دِ لاو💙    

Regrets (Persian Translation)Where stories live. Discover now