"خب،درباره خودت برا بگو"هری سکوت شیرین ماشین رو شکست،باعث شد آروم آه بکشم.
"چی میخوای بدونی؟"جواب دادم و ابرومو بالا بردم "زندگی خیلی جالبی نداشتم"
"مطمئنم فرق میکنه.تو برای یه دلیلی تنها به فرانسه اومدی که باید به من بگی و شغل دلالی دارو رو توی چقد؟۲۴ساعت؟برای خودت جور کردی!"
لحظه ای که هری به صحبت کردن شروع کرده بود سرم رو به طرف جاده برگندوده بودم،ولی نیاز نداشتم برگردم و بهش نگاه کنم تا پوزخن روی لبشو ببینم.
"بیشتر مثل ۲ساعت,و هیچ کدوم از این اطلاعات به تو هیچ ربطی نداره"قهر کردمو دستامو توی هم فرو بردم.
"میتونم حداقل بپرسم چرا وقتی به پاریس اومدی چیزی به حز یه کیف کوچیک همراهت نبود؟"
همون طور که خجالت تمام بدنم رو فرا گرفته بود،گونه هام به رنگ قرمز در اومدن."من...من...نه.چمدونام داخل فرودگاه گم شدن"من زمزمه کردم.
هری به ارومی خندید،فقط باعث شد دلخوریم از پسر فرفری بیشتر بشه.
"میدونی،تو قطعا"هری مکث کرد،مثل این که دنبال یه کلمه ی مناسب بود"یه چیزی هستی"اون جملشو تموم کرد همونطور که رادیو رو روشن کرد و همراه آهنگ با انگشتاش روی فرمون ضربع میزد.
"ممنون؟"من گفتم،هرچند بیشتر شبیه پرسش بود تا تشکر کردن.
"چیز خوبیه"هری جواب داد .
"من پوزخند زدم و به هری نگاه کردم ،
"تو تازگیا کتاب بخت پریشان(the fault in our stars) رو خوندی؟"پرسیدم و یکی از ابروهامو از روی کنجکاوی بالا بردم."تازگیا نه،نخوندم"هری جواب داد و سرشو تکون داد،چشمای هری روی هیچچیز به جز جاده خالی متمرکز بود."خیلی وقت پیش"
"خب،تو طرفدار کتاب خوندنی؟"هری به نظر من طرفدار همچین کار بودی نبود،ولی به هرحال اون همیشه یه ادم پر از سوپرایز بود
"خیلی زیاد"هری در جواب زمزمه کرد.و وقتی من کتاب مورد علاقه اش روپرسیدم،جوابش من رو از هر چیزی که تا به حال گفته بود شوکه تر کرد."قطعا اِما از جین آستِن"
"چشمام درشت شدند وقتی اطلاعاتشو فهمیدم.چه رمان پیچیده ای و پسری مثل هری که من فکرشم نمیکردم اینو خونده باشه.
"تو هم خوندیش؟"هری مشتاقانه با صدای بلند پرسید.
"گاهی اوقتات میخونم،ولی بیشتر نویسندگی دوست دارم،راستش."به هری توضیحدادم.
"چیزی هم تا به حال نوشتی؟ "
"چند تا شعر،و من همیشه میخواستم کتاب خودمو بنویسم ولی شانسی نداشتم."توضیح دادم و با خودم کمی خندیدم."وقتی کوچیکتر بودم،خیال بافی میکراش داخل رمانم که دور دنیا رو میگردم و بعد درباره اش مینوشتم "
"شاید هنوزم بتونی"هری پیشنهاد داد"چی الان جلوت رو میگیره؟منظورم اینه،اگه دوست داری سفر رو ادامه بدی."
"خب،موضوع همینه"آه کشیدم و با انگشتام بازی کردم"اصلا چطور میتونستم دنیارو بگردم؟" شونه بالا انداختم همون طور که خم شدم تا صدای رادیو رو بیشتر کنم،صدای ترسناک موزیک پاپ توی گوشم پیچید.با اینحال،به صندلیم تکیه دادم و در سکوتی که بین ما بود ، انگشتام رو روی پاهام تکون دادم.
بعد ۱ساعت یا بیشتر از سکوت کاملا خوب بینمون،چشمام به آرومی سنگین شدن.
•
•
وقتی بیدار شدم،من و هری از مرز فرانسه و اسپانیا گذشته بودیم.بیدارشدنم لذت بخش نبود چون هری من رو با تکون دادم شونه هام یهو بیدار کرده بود و ازم پاسپورتمو میخواست.ناله ای زدم و از کیفم بیرونش اوردم و رویپاهای هری پرتش کردم.میدونستم این حرکتم هری رو ذره ای ناراحت نمیکنه،با چشم چرخوندن هری و پوزخندش این فکرم بهم ثابت شد."صبح بخیر،خوشگله"هری با طعنه بهم گفت همون طور که پاسپورتامون مُهر خوردو از داخل شیشه ی کوچیکی به دست هری رسید.
پوف کشیدم و از روی لج دستامو توی هم فرو بردم ،به بیرون از پنجزه نگاه میکردم "ساعت چنده؟"
"وقت اینه که تو رفتار احمقانتو تموم کنی"هری گفت و به من خیره شد تا بفهمه منم بهش خیره شدم"ساعت ۹صبحه و ما حدود ۷ ساعت دیگه راه داریم "
آه کشیدم و روی صندلیم لم دادم،پاهامو روی داشبورد گذاشتم و زانو هامو با دست گرفتم.
"خسته شدی؟"هری پرسید و یه ابروشو بالا برد.
"بیشتر گشنمه،داریم میمیرم از گشنگی"با ناراحتی غر زدم.
هری نمیتونست این حقیقت که شکم خودش هم شروع به قار و قور کرده بود رو در نظر نگیره،چون میتونستم بشنوم که گشنشه.قبل از اینکه بفهمم داخل یه پارکینگ شد و ماشین رو پارک کرد
"ما سریع باید انجامش بدیم.چند تا اسنک برای بقیه سفر میگیریم و تو میتونی دستشویی بری یا هرچی و بعد ما میریم،فهمیدی؟"
"بله،آقا"محکم گفتم و قبل از این که از ماشین هری بیرون برم پوزخندی زدم.
کلمات نمیتونستن حس فوق العاده ایستادن بعداز ۹ ساعت رو توصیف کنن .حس مثل اینکه از یه زنجیر ازاد شدم .هیچ وقت به این اندازه از نشستن روی صندلی ماشین متنفر نبودم.
"زودباش،بروکلین.ما همه ی روز رو وقت نداریم"
هری لحضه ی پر ارامشم رو که بالاخره میتونستم عضلاتمو کششی بدم خراب کرد."اوه،ساکتت"با عصبانیت غر زدم و پشت سر هری که تازه شروع به حرکت کردن کرده بود به راه افتادم
🙏ببخشید!دیر شد این چپتر کم شد:(واقعا درسا سنگین شده سعی میکنم زودتر و بیشت بزارم😊و این که کامنت پیلیز:')
YOU ARE READING
Regrets (Persian Translation)
Fanfiction"مَن برای تو خوب نیستم" "تو برای من خیلی عالی هستی" " با من بودن میتونه تو رو بکشه" "ومن از هیچ چیزی پشیمان نمیشم"