عکس😍💦
پیام از کایدن:
فقط امروز راحت باش.برو شهرو بگرد یا هرکاری که دخترا انجام میدن بکن.
چشمامو چرخوندمو پیام های عمه و عموم رو رد کردم تا یه پیام چشممو گرفت.
از هری:
منو ساعت ۱:۳۰ توی parc des buttes chaumont نزدیک رز های زرد کنار پارک ببین.
گوشه ی لبم آروم بالا رفت از اونجایی که داشتم برای اولین بار یه کار خوب انجام میدادم.حتی اگه این یه قضیه مبهم باشه،اون پسر فرفری که بیشتر از معمول کراک میخواد و شاید هم به بقیه میده.
من سریع به هری یه پاسخ کوتاه "به زودی میبینمت "فرستادم قبل از این حموم برم و لباسای روز اولمو دوباره بپوشم چون لباس دیشب کم کم داشت بو میگرفت(😐)
من باید بشورمشون،با خودم فکر کردم و آه کشیدم.
***
باد ملایم آروم به صورتم برخورد کرد ، آفتاب داغ همون طور که میتابید باعث میشد من چشمامو تنگ کنم. به خودم لبخند زدم ،همون طور که توی پیاده رو قدم میزدم ، یکم دور بر رم رو نگاه کردم به رز های رنگارنگ و گل های نیلوفر پراکنده.
یه روز خیلی قشنگ بودو من بیشتر برای این که امروز تعطیل بودم خوشحال بودم.گرچه سرم هنوز گیج میرفت و معدم پیج میخورد ولی هوای تازه منو از فکر این چیزا بیرون میاورد. برای یک لحظه چشمامو بستم ونفس عمیق کشیدم،از این واقعیت که این اولین بار توی این هفته هاست که هوا بوی بد سیگار و الکل نمیده ،تعجب کرده بودم.
کنارمو نگاه کردم و متوجه ررز های زرد که کنار دیوار سیاه جاسازی شده بود،شدم.هری خودش کنار دیوار ایستاده بود و بهش تکیه داده بود.همون طور که به سمتش رفتم با خودم زمزمه ای کردم.
-هی من آروم زمزمه کردم و موهامو پشت گوشم انداختم.
هری پوزخند کمی زدو خودشو از دیوار (حصار)جدا کرد. "سلام،عزیزم" اون جواب داد و زبونشو دور لب های صورتی عالیش چرخوند این بیشتر جوری بود که هری سعی میکرد منو تحریک کنه.و مطمئنم این دقیقا همون کاریه که توی فکرشه.
گونه هام به خاطر اون اسم ساده یکم قرمز شدن و چشمام به پایین دوخته شده بودن همون طور که با انگشتام بازی میکردم.
-خب چرا دقیقا میخواستی منو اینجا ببینی؟ من پرسیدم و یکی از ابرو هامو از روی کنجکاوی برای پسر روبه روم بالا بردم.
هری در جواب شونه هاشو تکون داد،اگرچه این حرکتش پیام 'من نمیدونم'رو انتقال میداد ولی قطعا کاملا دروغی بیش نبود اون حتما میدونه چرا به من گفته بود.اون شروع کرد به راه رفتن توی پیاده رو و به من نشونه داد که همراهش برم. "روز قشنگیه که با یه دختر خوشگل بگذرونی،نه؟"
میتونستم دوباره حرارت روی گونه هام رو حس کنم همون طور که فقط در جواب لاس زدنش چشمامو چرخوندم
"بیخیال، فکمیکنم که تو امروز تعطیلی؟
هری پرسید و به من نگاه کرد.من سرمو تکون دادم و به نرمی لب پایینمو گاز گرفتم.
"آره"من گفتم و آهی کشیدم .کاملا مطمئنم که کایدن الان داره نقشه مرگمو میکشه.من نباید دور بر کوچه ساعت ۲ صب وقتی کاملا مست بودم میومدم
هری پشت سر هم خندید و سرشو از روی تاسف تکون داد"نوچ،نوچ" (دقیقا نمیدونستم چجوری بگم😁) اون گفت و دوباره به من پوزخند زد.
از روی شوخی به طرف دیگه هولش دادم و اون پیش خودش آروم خندید همون طور که سکوتی بین ما بود بهش خیره شدم. دیدم که دستاش رو داخل جیبش فرو کرده بود،چشماش فقط به راه روبه روی ما دونفر خیره بود.فهمیدم که جوری که راه میرفت مثل راه رفتن کایدن بود،هری شونه هاشو خمیده نگه داشته بود و یه چیزی درباره ی جوری که خودشو حمل میکرد باعث شده بود که اون مثل یه روح ترسیده که داخل جسم سختی که هری به همه نشون داده گیر کرده باشه،به نظر برسه.
-"چرا اومدی اینجا؟"صدای هری ناگهان سکوت رو شکست و منو کمی وحشت زده کرد
"به پاریس،منظورمه"
-چرا که نه؟اونو به چالش کشیدم و یه ابرومو بالا بردم.ترجیح میدم به جای اون شهر لعنتی توی وایومینگ، اینجا زندگی کنم.
هری به جواب من پوزخند زد،اون میتونست کاملا از صدام بفهمه که من داشتم کل حقیقت رو نمیگفتم ."همین"
-همین
قبل از این که به راه رفتن ادامه بدیم ،در جواب هری سرشو تکون داد.اون سکوت آرامشبخش دوباره بینمون بود.یه چیزی درباره سکوت،یه جورایی برام عذاب اور بود. این بیشتر مثل این بود که گاهی باید صدای هری رو میشنیدم تا حضورش تایید بشه.به هر حال،من بقیه وقت رو ساکت موندم.
•••
بعد اون جور که به نظر میومد ساعت ها راه رفتن وحرف زدن درباره هرچیزی که به ذهنمون میومد،هری و من بالاخره تصمیم گرفتیم راهمونو جدا کنیم.
"از حرف زدن با تو،بروکلین، خوشحال شدم." هری اضافه کرد و به نظر میومد از حرفش منظوری داشته باشه. لحظه ای که این کلمات از دهنش خارج شد،اون به نظر خیلی سوپرایز شد.
من به هری لبخند زدم که در عوض اون سریع لبخندی به من هم زد.
-منم همینطور،هری.از دیدنت خوشحال شدم.
از همدیگه کمی ناشیانه خداحافظی کردیم،چون هیچ کدوممون نمیدونستیم بعدش چیکار کنیم.
"ما باید به هم دست بدیم یا همچین چیزی؟" از خودم پرسیدم.
هردومون برای همدیگه دست تکون دادیم و راه افتادیم من به سمت مترو و اون هم به سمت اپارتمانش کهچند کوچه اونور تر بود رفت.
کار های روزانم مث همیشه بود ،تلویزیون دیدن،لَم دادن روی تخت ،گرچه الان ذهنم مشتاق بود بدونه که الان هری چیکار میتونه بکنه.
VOUS LISEZ
Regrets (Persian Translation)
Fanfiction"مَن برای تو خوب نیستم" "تو برای من خیلی عالی هستی" " با من بودن میتونه تو رو بکشه" "ومن از هیچ چیزی پشیمان نمیشم"