13:Madrid_2

83 8 5
                                    

* بالاخره آپ شد😂😐😭اول از همه گایز ببخشید اصن یادم میره داستان بزارم درسا زیادن😑😁برای اینکه یادتون بیاد یه تیکه از قسمت آخر چپتر قبل رو میزارم❤شما حمایت کنین😭زودتر میزارم❤مرسی
-----------------------

آه کشیدم و روی صندلیم لم دادم،پاهامو روی داشبورد گذاشتم و زانو هامو با دست گرفتم.

"خسته شدی؟"هری پرسید و یه ابروشو بالا برد.

"بیشتر گشنمه،داریم میمیرم از گشنگی"با ناراحتی غر زدم.

هری نمیتونست این حقیقت که شکم خودش هم شروع به قار و قور کرده بود رو در نظر نگیره،چون میتونستم بشنوم که گشنشه.قبل از اینکه بفهمم داخل یه پارکینگ شد و ماشین رو پارک کرد

"ما سریع باید انجامش بدیم.چند تا اسنک برای بقیه سفر میگیریم و تو میتونی دستشویی بری یا هرچی و بعد ما میریم،فهمیدی؟"

"بله،آقا"محکم گفتم و قبل از این که از ماشین هری بیرون برم پوزخندی زدم.

کلمات نمیتونستن حس فوق العاده ایستادن بعداز ۹ ساعت رو توصیف کنن .حس مثل اینکه از یه زنجیر ازاد شدم .هیچ وقت به این اندازه از نشستن روی صندلی ماشین متنفر نبودم.

"زودباش،بروکلین.ما همه ی روز رو وقت نداریم"
هری لحضه ی پر ارامشم رو که بالاخره میتونستم عضلاتمو کششی بدم خراب کرد.

"اوه،ساکتت"با عصبانیت غر زدم و پشت سر هری که تازه شروع به حرکت کردن کرده بود به راه افتادم

ایستگاه آخر خیلی کوچیک بود،حداقل برای تعداد آدمی که اون لحظه اونجا بودن،بیشترشون قطعا توریست بودن و با لهجه های مختلف و عجیب آمریکایی با هم حرف میزدن.بعد خانواده هایی بودن که بچه های کوچیکشون لبه ی پیراهنشون رو گرفته بودن و  ناله میکردن برای اینکه چه قدر گشنشونه یا میخواستن که بغلشون کنن.
بچه های بزرگتر این خانواده ها معمولا  برای خانوادشون میز میگرفتن.همراه هدفون های توی گوششون آروم با موزیک ضرب میگرفتن‌.

همچنین انتخاب های زیادی برای غذا توی اون مغازه کوچیک نبود .مکان غذاهای آمریکایی هم بودن مثل  مغازه  استارباکس برای پدر و مادر هایی که مجبور بودن کل راه رو رانندگی کنن .

"چیزی دوست داری بخوری؟  " هری با دستای داخل جیبش به طرفم برگشت و اَبروش رو بالا برد.

با صداقت کامل،میتونستم توی اون لحظه هرچیزی رو بخورم ولی با گفتن مک دونالد سعی کردم کار رو راحت کنم  و سفارشمو به هری دادم همونطور که به  سمت دستشویی  برگشتم تا داخل اون صف طولانی ورودیش منتظر باشم.برگشتم و هری رو دیدم که به طرف مغازه رقت و آخر صف ایستاد.تقریبا مثل صف دستشویی خانما بود(😐)

وقتی از دستشویی خارج شدم،‌که خیلی برای من راه طولانی بود هری رو دیدم که به در بیرون تکیه داده.

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Oct 20, 2016 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

Regrets (Persian Translation)Onde histórias criam vida. Descubra agora