10: Three days

52 8 9
                                    

من اون هفته تمام کارهایی که دقیقا هری گفته بود رو انجام دادم.
من کارم رو مثل همیشه ادامه دادم ،حتی کمی چاپلوسی کایدن رو کردم تا بهش نشون بدم که من از این که اونروز حاظرجوابی کردم واقعا متاسفم.
همه چیز خوب پیش میرفت.
-تو کارت پیشرفت کردی بروکلین،نه؟
کایدن گفت و به من چشمک زد،باعث شد کمی بلرزم ولی به اجبار یه لبخند روی صورتم به وجود اومد.
-ممنون ،کایدن
من همراه لبخندی مودبانه جواب دادم و برای رییسم سرم رو نکون دادم.
-و من ندیدم که دور و بر استایلز باشی.
کایدن همراه یه پوزخند اضافه کرد. "آفرین"
-نمیخواستم که از دستوراتتون سر پیچی کنم،آقا.
اون کلمات از دهنم بیرون اومدند درست مثل اینکه داشتم متن نمایش میخوندم،از هرچی که هری بهم نصیحت کرد بود که بگم استفاده میکردم.
بالاخره،بعد از چند رو کار سخت و با تمام وجود با کایدن مدارا کردن،پول کافی به دست اورده بودم که اگر نقشه ی هری خراب بشه بدردم بخوره. الان وقتشه تا قسمت اصلی نقشه انجام بشه.هری به لیستی از اهداف خوبش رسیده بود و من درحال انجام اولین کارم بودم.

قدم اول:چیزی که میخوایم رو بگیر.

-کایدن؟
مظلومانه پرسیدم،روی شونش ضربه زدم و لبخند زدم.
"میتونم برای یه لحظه با تو حرف بزنم؟"
هردو کمی از گروه فاصله گرفتیم و کایدن به معنی موافقت سرش رو تکون داد و بهم فهموند که حرفمو ادامه بدم.
-خب،ببین،یه مردی هست که من هفته پیش داخل بار دیدمش
کلماتی که من و هری باهم فکر کرده بودیم رو گفتم،
-اون بهم گفت که تا چند هفته دیگه از کشور میره و برای چند سال نمیتونه کوکایین یا قرص های نشاط اور بگیره.من درباره ی تو بهش گفتم و گفتم میتونم سعی کنمو بهش کمک کنم.بهش چندین هزار پوند بفروشم تا برای یک سال یا بیشتر کافی باشه،حداقل.حاظره هر مقداری که لازمه پرداخت کنه.این کار رو میکنی؟(علاقه داری؟)
صورت کایدن در فکر این که چقدر پول میتونه از این راه دربیاره ،باز شد.
- اوه،قطعا
اون گفت همون طور که دودی از سیگارش رو از بین لباش خارج کرد.
-کَسپِر دی ولف
این اسم خیلی نرمال و طبیعی از دهنم بیرون اومد به خاطر این که من و هری قبلا تمرین کرده بودیم.
-هممم..
کایدن زمزمه کرد و دستشو داخل مو های سیاهش برد
"میتوتم بهت بیشتر سهم رو برای اون بدم ...مثلا بگیم در ۳ روز ؟کی شهر رو ترک میکنه؟"
-۳روز کافیه.اون در یه هفته شهرو ترک میکنه.
-۳روز عالیه.کارت خیلی خوبه،بروکلین.
کایدن تعریف کرد و به من لبخند زد.

سرمو تکون دادم و روی پاشنه ی کفشم چرخیدم،پوزخندی روی لبم بود."حتما عالیه" با خودم زمزمه کردم و از کوچه خارج شدم و یه هتل برگشتم.تلفنم رو بیرون اوردم و به هری تکست دادم.

به هری:
۳روز و ما آماده ایم که بریم.

از هری:
عالیه.آفرین

به هری:
ما نبایذ وقتی داروهارو گرفتیم شهر رو ترک کنیم؟پیدامون نمیکنه؟

از هری:
ما یه قطار به مادرید میگیریم.۱۶ساعت راهه.

به هری:
چقد باحال.ممنون که گذاشتی بدونم هری.

آه کشیدمو چشمامو چرخوندم و سرمو تکون دادم.موضوع لین نبود که نمیخواستم به مادرید برم،درواقع دربارش خونده بودم که شهر قشنگیه ولی تجربه سفر کردن با پسری که تازه باهاش اشنا شدم میتونه عالی باشه.
من داخل اتاق گرم هتل شدم،با پول بیشتری که جمع کرده بودم اتاق بهتری در طبقه بالا گرفته بودم.این اتاق یه در داشت که به بالکن راه داشت و از اونجا پارک کنار خیابون هتل قابل دیدن ببود.تلفن روی میزعسلی کنار تختم بردلشتم و به سرویس هتل زنگ زدم،یه همبرگر و سیب زمینی برای خودم سفارش دادم،قبل از اینکه روی ژاکت مشکیم دراز بکشم.
در روز های گذشته،من عاقلانه پولم رو بین نیاز های مختلفم مثل غذا،لباس و دیگر چیزای ضروری پخش کردم (خرح کردم)
تا از بهداشت و سلامتیم محافظت کنم.
چند لحظه بعد غذای من رسید،مستخدم برای من یه سینی و بشقاب و چند تا قاشق چنگال آورد.من از مرد میانسال تشکر کردم و سینی رو گرفتم،در رو بستم و به بالش های روی تختم تکیه دادم.غذا رو با اشتها و سریع خورذم و سینی رو طرف دیگر گذاشتم.ملافه رو روی خودم کشیدم و سرم رو روی بالش کرم رنگم گذاشتم.از صدای بلند تلویزیون کوچک داخل اتاق لرزیدم و صداشو کم کردم تا کمی صدا داخل اتاق باشه.
من به ارومی به همراه فکر هایی که به مغزم درباره ایبودند به چه اتفاقاتی قراره روزای بعد بیوفته هجوم اورده بودند چشمامو بستم.میدونستم هیچ راهی ممکن نیست که خودمو برای چیزی که قراره اتقاق بیوفته اماده کنم و اینو هم میدونستم که انتخاب دیگه ای ندارم.نقشه همین الانشم داره اجرا میشه و هیچ راه برگشتی نیست.
همراه صدای ضعیف از تلویزیون که هنوز در حال پخش بود و صدای چک چک بارون که به پنجره میخورد به خواب عمیقی فرو رفتم.

•••
داستان از نگاه هری:
من روی مبل اپارتمان تاریکش نشستم و پیام های بروکلین رو دوباره همراه یه پوزخند روی لبم میخوندم.
"۳روز و ما میتونیم که بریم"
۳روز.
۳روز تا بتونم بالاخره تمام قدرت کایدن رو برای همیشه ازش بگیرم،نه فقط قدرتشو بلکه بهش غلبه میکنم و شکستش میدم.
این فکر منو به هیجان اورد،باعث شد ادرنالینم به حد بالایی برسه که هیچ وقت تا حالا نرسیده.
و من عاشق اینم...

••••••••••••••••••••
خب اینم از این قسمت😇تازه ماجرا داره شروع میشه😎
امیدوارم تا اینجا داستانو دوست داشته باشین😉❤
رای و نظر یادتون نره لطفا❤
عال د لاو❤❤

Regrets (Persian Translation)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant