9:Café de france

61 9 5
                                    

همراه آه سنگین وارد اتاق هتل شدم،کیفمو که حاوی ۶۲۵یورو بود با‌ بی دقتی روی تخت پرت کردم.خودمو روی عخت پرت کردمو خمیازه کشیدم،دستمو‌ به طرف موهام بردم،سرم رو چرخوندم تا به ساعت کنار تخت نگاهی بندازم
-"هری" همون طور که به اعداد۳:۱۸ روی صفحه ساعت نگاه میکردم،با خودم زمزمه‌کردم.
فراموش کرده بودم که پسر موفرفری قرار بود حدود ساعت ۴ به هتل مثلا لوکس من بیاد،و فکر این حتی بیشتر از قبل خستم کرد.تلفنم رو از کیفم برداشتم و سریع پیام کوتاهی بهش فرستادم تا بدونه به هتل برگشتم،هیچ جوابی نگرفتم.ولی،ضربه روی در منو روی پاهام قرار داد (سرپا شد)
"هی"به محض این که پشت در ظاهر شدم هری زمزمه کرد،ظاهرا به گودی زیر چشمم نگاهی کرد و به آرومی آه کشید.
به هری لبخند زدمو دست تکون دادم قبل از اینکه وارد اتاق کثیف هتل بشه.من در رو پشت سرش بستم،به سمت تختم رفتم ،نشستم و به هری نگاه کردم
"تو خوبی؟"هری سریع بدنمو فشار داد و قبل از این که آروم بهش اشاره بکنم منو کمی تکون داد.
-من خوبم ,نفسمو بیرون دادم و شونه هامو تکون دادم.کاملا مطمئنم باسنم کبود شده ولی زیاد مهم نیست.
هری با نامیدی دستشو داخل موهاش برد ،خودشو کنار من نشوند و سرشو تکون دداد
-متاسفم که همون جوری رفتم.کایدن بیشتر از چیزی که فک میکردم دربارم خبر داره.
-اون درباره چی صحبت میکرد؟ کنجاوانه پرسیدم،ابروهامو از گیجی در هم کشیدم."چه فیلمی؟" "کدوم انبار؟"اسکارلت ک.. "
-کافیه.صدای هری مثل بمب ترکید،به اندازه ی کافی بلند بود که باعث بشه از روی ترس یکم ازش فاصله بگیرم.
اون خیلی آروم یه نفس عمیق بیرون داد و سرشو تکون داد."به تو هیچ ربطی نداره،خب؟" کایدن فقط سعی میکرد وارد ذهنم بشه که کاملا هم اینکارو کرد.لازم نیست تو هم دربارش دخالت کنی.
آب دهنمو به سختی قورت دادمو سرم رو به سختی تکون دادم,انگشتام با ملحفه سفید تخت کنار رانم بازی میکزد.
من همیشه کنجکاو بودم،حتی وقتی یه بچه کوچیک با چشمای آبی بودم,من همیشه به خاطر کارهام سرزنش میشدم.خودمو به خاطر حس کنجکاویم برای هر اتفاقی که توی زندگیم اتفاق افتاد سرزنش کردم درست وقتی که عیبش رو فهمیدم.
(فلش بَک)
۲۵دسامبر،۱۹۹۹
-"کریسمس مبارک!،بروکلین.بیا ببینیم بابانوئل برات چی‌ آورده" مادرم با صدای خوشحال فریاد زد،همون صدایی که از همه مادران سراسر کشور امروز صبح شنید شد.
منِ شش ساله خندیدم و سرمو تکون دادم،به جعبه هایی که با کاغذ کادوی آبی کاملا پیچیده شده بودند حمله کردم.چشمام درشت شدند.
همون طور که هر بچه در صبح‌کریسمس این کارو رو انجام میده،ناگهان من هم شروع کردم که کاغذ کادو رو پاره کنم,نفس کوچکی از بین دهانم خارج شد.
-"ماشین باربیم!"جیغ کشیدم و ماشین کنترولی بنفش-صورتیمو درآوردم.
بعد از کادوهای بیشتر و بیشتر و بسیاری عکس،من پافشاری کردم که بالاخره وقتشه ملشین اسباب بازی جدیدمو باز کنم ،اینطوری میتونستم باهاش بازی کنم.
-"خیلی خب ،خیلی خب،باشه"پدرم همراه خنده زمزمه کرد،قیچی رو برداشت تا جعبه رو باز بکنه و سیم ها رو از ماشین جدا کنه.اون ماشین رو به من داد و ۲ تا باتری پشت کنترول زد و به من داد.با احتیاط ماشین رو روی زمین گذاشتم و هر دو رو با یه ضربه روی ۲تا دکمه کوچیک ،روشن کردم.دسته ی کوچیک روی کنترول رو به سمت جلو هل دادم،دیدم که ماشین با سرعت در همون مسیر حرکت کرد.همراه خنده ،لبم رو با تمرکز گاز گرفتم،همون طور که ماشین رو اطراف خونه حرکت میدادم و خودمو با کنتروزود ماشین آشنا میکردم ،خیلی زود ماشین جوری حرکت میکرد که انگار جزیی از مسابقه نسکار بود.باشدت دور هر گوشه میچرخید و من کوچکتر هم هدایتش میکردم.
مادرم وارد آشپزخانه شد،همون طور که من بدون وقفه و‌کنترول میخندیدم.با هیجان بالا و پایین میپریدم همون طور که یه گوشه ی تیز دیگه هم دور زدم و بعد ماشین به سرعت وارد آشپزخانه شد.
-تعجب میکنم که چه قدر سریع میتونه بره... همون طور که یکمی ببشتر دسته کنترول رو به سمت‌جلو فشار دادم،با خودم زمزمه کردم.
همون طور که سرعتش بیشتر شد، نفسی بیرون دادمو دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم ولی خیلی دیر شده بود وقتی کلمات توی ذهنم شکل گرفتن.
ماشین به سمت مادرم پرتاب شد و صدای خرد شدن کوچیکی درست روی پاهای برهنه مادرم شنیده شد، وقتی که من انگشتمو از روی دسته رها کردم.
مادرم جیغ کشید و همون طور که پدر با عجله وارد آشپخونه شد چشماشو بست.اون کنترول رو از دستم کشید بیرون و دستمو گرفت ،دست دیگرش دور شونه های مامان حلقه شده بود همون طور که اون هردوی مارو داخل ماشین گذاشت.
خانواده ی رییس داخل بیمارستان در روز کریسمس به پایان رسید،جنیس رییس با پای شکسته بعد از ظهر به خونه برگشت .
حتی توی بچگیم،خودمو به خاطر خراب کردن تعطیلات خانواده سرزنش میکردم،اونا سر من قبلا داد زده بودند،داد میزدند که من باید یاد بگیرم بیشتر مراقب باشم و من به اتاقم فرستاده شدم بدون این که هیچ‌وقت ماشین باربیم رو دوباره ببینم.
"من احمقم"همون طور که به تصویرم داخل آینه نگاه میکردم به خودم گفتم."احمق ،احمق،بروک!"
تا امروز،حس کنجکاویم مثل چمدون شده، با خودم هر جایی برم حملش میکنم.
-"متاسفم"همون طور که خاطرات از ذهنم محو شد،به هری زمزمه کردم.
-"مشکلی نیست"هری به ارومی حرف زد،صداش پر از دلسوزی بود، "من متاسفم برای این که اون شکلی بهت پریدم،این فقط یه موضوع حساسه."
سرمو تکون دادمو موهامو پشت گوشم انداختم،به هری خیره شدم"خب،آم...چه چیزی تورو به اینجا کشونده؟"
"کایدن چه چیزی بهت گفت که اجازه داد اون کارو باهات بکنه؟"هری پرسید و با گیجی به من نگاه کرد.
گلومو صاف کردم و با انگشتام بازی کردم"اون گفت که نمیخواد من دیگه با تو حرف بزنم ،چون من مال اونم."
"مرتیکه عوضی"با صدای آروم گفت،ولی به اندازه کافی بلند بود که باعث بشه کمی بخندم."خب،من خوشحالم که تو جلوش ایستادی،بهش اجازه نده اون شکلی بهت دست بزنه.هیچ وقت."
همون طور که به خودم نگاه میکردم،نمیتونستم حس اینکه کایدن منو لمس کنه رو از ذهنم خارج کنم. درواقع میتونستم نفسش رو روی گوشم حس کنم،میتونستم وقتی انگشتاش روی بدنم بالاو پایین میشه رو حس کنم.لبم رو بین دندونم گاز گرفتم و چشمامو بستم و نفس لرزانی کشیدم.
"من...من باید برم حموم"سریع زمزمه‌کردم "تو میتونی اینجا صبر کنی یا هرچی.مهم نیست"

Regrets (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora