حرف نویسنده:بروکلین ۲۰ سالشه هری هم ۲۲ ^-^روز ششم توی پاریس و عادت من حتی در کوچک ترین چیزی عوض نشده بود .من به اندازه ی کافی خوش شانس بودمکه پول به اندازهکافی از همه ی فروش هام دربیارم که بتونم یه هفته دیگه هم توی هتل بمونم.بیدار شدم،سریع توی حموم کوچیک دوش گرفتم و دقیقا همون لباسی که دیروز پوشیده بودم رو پوشیدم.تیشرت ساده سفیدم و جین مشکیم که از مغازه نزدیک هتل برای خودمبرداشته بودم.از در بیرون رفتم و به سمت کوچه راه افتادم. فقط این دفعه ،وقتی رسیدم،فضا نارحت بود
من گلمو صاف کردم تا توجهکایدن رو به خودم جلب کنم و ابرو هامو بالا بردم"چه خبره؟"
کایدن همراه یه بسته به سمت من قدم برداشت,بسته رو محکم تو دستش چنگ میگرفت ،کاملا مشخص بود که یه چیزی درست نبود.کایدن هیچ وقت عصبی نبود,و همیشه با هر قدمی که برمیداشت اعتماد به نفسشو نشونمیداد.
"برات یه چیز خوب برای پوشیدن آوردم."
اون بین نفس هاش زمزمه کرد، بسته رو به سمت من گرفت.
"میتونی اون گوشه لباساتو عوض کنی،هیچ کس بهت نگاه نخواهد کرد."
چشمام درشت شدن و لبم از تعجب باز موند اودم اعتراض کنم،که رایدن شروع به حرف زدن کرد
"اوه،نه،کایدن.تو میدونی اون هیچ وقت همچینکاری نمیکنه. چشماش روی بدنم قفل شده بود و با پوزخند حرف زد "اون به اندازه کافی با اعتماد به نفس نیست"
فکم تکون خورد ،همون طور که میخواستم حرف بزنم کایدن وسط حرفم پرید.
خفه شو ،رایدر."اون زمزمه کرد و چشماشو چرخوند،"الان وقت نا امید کردنش نیس،فقط برو لباساتوعوض کن،رییز."
ممنون خدا ، با خودم فکر کردم.
سریع سرمو تکون دادم و کیف رو از کایدن گرفتم و به سمت گوشه رفتم و اه میکشیدم،من کیفو باز کردم و لبمو گاز گرفتم,آویز لباس رو گرفتم و یه لباس ،تنگ مشکی رو بیرون اوردم.میتونستم ببینم که لباس تا اواسط باسنم باشع.اون یه لباس چاک دار زیبا همراه یه بند چرمی نازک بود و همچنین داخل کیف یک جفت چاقو قرمز بود
تیشرتمو در اورمو سریع داخل کیف گذاشتم،لباس رو از سرم پوشدم و تا کمرم پایین اوردم .کفشامو در اوردمو شلوارمو باز کردم ،با یه دستم میکشیدمش پایین در حالی که با دست دیگم لباس رو تا جایی که میتونستم پایین میکشیدم .درست حدس زده بودم,لباس تقریبا تا اواسط باسنم یا شاید یهکم بلند تر بود .بالای لباسو مرتب کردمو بند سوتینمو باز کردم,بیرون آوردمش بدون این که چیزیمعلوم بشه، لباس رو کامل پوشیدم و پاهامو داخل کفش ها کردم ،موهامو به جلو ریختم و دستمو به سرعت داخل موهام تکون دادم.برگشتم به جایی که مرد ها بودن همون طور که سعی میکردم لباس رو تا جایی که میتونستم پایین بکشم.
"بروکلین،این اون قدر ها هم کوتاه نیست"بلیک زمزمهکرد و شونه هاشوتکون داد.
"تو...زیبا به نظر میرسی"
"ممنون" به آرومی جواب دادم و به کایدن نگاه کردم،لب پایینمو بین دندونام گاز گرفتم"امروز قراره فروش کنم؟"
کایدن سرشوتکون داد و دستشو به سمت موهاش برد."آره،ولی" اون حرفشو قطع کرد و پشت گردنشو با استرس مالید و نوک بینیشو بین انگشتاش گرفت. "مشتری...بروکلین،تو نمیتونی اونو بپیچونی ،اون خیلی مهمه و داره سعی میکنه مارو راه اندازی ،من فقط مییتونم بگم.
-چجوری؟ پرسیدم و سرمو به طررفش کج کردم
+اون به ما نمیگه چقد پول میخواد
-خب،اون چیزی که میخواد چیه؟
+کوکایین.اون جواب داد و یه بسته پودر از جیبش درآورد
+گرون.من بهت ۲ تا بسته که حدود ۱ و نیمگرمه و قیمت هر کدوم ۸۰۰یورو میدم.
تو باید ازش 16۰0 یورو بگیری،اگه بیشتر خواست, بهش میگی بودجه کم بوده و هیچ حرف دیگه ای نمیزنی.فهمیدی؟
همراه تکون دادن سرم دستمو جلو آوردم و اجازه دادم کایدن ۲ تا بسته رو داخل دستم بزاره.دستمو دورشون بستم و ابرو هامو بالا بردم "کایدن،من جیب ندارم. زمزمه کردمو یکی از ابروهامو برای مردی که از ناامیدی به ناله افتاده بود،بالا بردم.
"کیفتو بگیر و اونارو طول مسیر توی کیفت بزار.الان اصلا وقت نداریم.فقط بگیرشون و نزار کسی ببینه."اون دستور داد و باعث شد به سختی آب دهنمو قورت بدم همون طور که مقداری پول توی دستم گذاشت.
"یه تاکسی بگیر میبرتت به club paris 79 .آدرسش خیابان ۲۲ quentin-bauchart .
یه کلوپ کوچیک خوبه،اون باید تو رو از روی لباست بشناسه.به سمت بار برو اگه اون اول به سمتت نیومد."
-فهمیدم.آروم گفتمو موهامو پشت گوشم انداختم.
"خوبه میتونی بری."جوردن با یه لبخند دلهره آور گفت و بازوشو به دستم زد باعث شد چشمامو بچرخونم و روی پاشنه کفشم بچرخم قبل از اینکه از کوچه خارح بشم.
همون طورکه از اون خیابون تاریک بیرون میرفتم احساس راحتی بیشتری میکردم. من مردم دیگر با چشمای بزرگ به من نگاه نمیکردند .دیگه چشمامو موقع راه رفتن به زمین نمنمیدوختم تا جایی که نیازه برسم.
این فروش،به هر حال،اولین فروشیه که کاملا امادم و لباسی به جز لباس همیشگیم پوشیدم.این همچنین اولین فروشی بود که مجبور نبودم پیاده برم.
بسته ها رو محکم توی دستم فشار دادم, به گوشه ی پیاده رو رفتم و سریع یه تاکسی گرفتم،خوش حال بودم جایی که بودم نزدیک به ایستگاه تاکسی بود.توی تحقیقاتم یادگرفته بودم که راننده های تاکسی اجازه ندارند برای کسی که ۵۰ متر یا کمتر از جایگاه ایستاده باشه نگه دارند.تاکسی جلوی من نگه داشت و من دستگیره در رو باز کردمو صندلی پشت نشستم.
"کجا برم؟"راننده پرسید،سرجاش چرخید تا به من نگاه کنه .خیره شدنش باعث شد موذب باشم پس آدرس به سرعت از دهنم بیرون اومد.
"کلوپ پاریس79 خیابان Rue Quentin bauchart
راننده تاکسی با اشاره کوتاه سرش سرعت گرفت همون طور که من با بیقراری سعی میکردم کیفم رو باز کنم من بسته هارو جاسازی کردم و سریع کیف رو بستم،و نزدیک به خودم فشارش دادم.من سرمو چرخوندم تا به بیرون از پنجره نگاه کنم همون طور که تاکسی از برج ایفل رد شد.منظره باعث لرزشم شد.من قطعا هیچ وقت مثل گذشته به ایفل نگاه نمیکنم ،اون منظرهمنو یاد روزی که همه ی اینا شروع شد میندازه.روزی که بهترین و بدترین تصمیم زندگیمو گرفتم.روزی که کایدن منو از بین مردم دزدید اون میتونست اون روز فقط نشستن جلوی برج رو انتخاب کنه...
من توی هیچ فکری این مدت درباره گذشتم نکردم.همراه یه لبخند بزرگ با خودم فکر کردم.
من روز و شب رو صرف یادآوری اتفاقایی که برام افتاده بود میکردم.شب هایی بود که اصلا نخوابیدم تا عکس های قدیمی رو توی لپتابم ببینم یا سرم رو با تمام خاطراتی که آرزو میکردم کمتر برام یاد اوری بشه پر میکردم.فرار کن بروکلین!مادرتو دنبال کن!
ولی-
بدو!
افکارم قطع شدن وقتی تاکسی در محدوده متوقف شد . اون(بروکلین) به نوشته های براق و قرمزی که 'کلوپ پاریس ۷۹'خونده میشد نگاه کرد،و سرشو تکون داد
-ممنون،من مودبانه به راننده گقتم و پولی که کایدن داده بود رو بهش دادم.پایین لباسمو صاف کردم و قبل از این که وارد کلوب بشم موهامو پشت گوشم اانداختم، کیفمو محکم توی دستام فشار دادم.از نگاه کایدن:
-فاک.به تندی زیر لب گفتم و سرم رو تکون میدادم همون طور که ذهنم پر از فکر این که بروکلین پیش اون مضطرب بشه بود.
بقیه بچه ها و من پشت کوچه جایی که بروکلین خارج شده بود نشسته بودیم .بیشترشون با بیقراری و با استرس با انگشتاشون کار بازی میکشیدن.و بعضی ها هم برای کم کردن استرس انگشتون رو میکشیدن .هوای دور و برمون خفه بود
"اون میتونه انجامش بده" بالاخره ایوان صحبتکرد همون طور که یه حلقه دود سیگار رو از لباش بیرون داد .ابر های کوچیک از دود سیگار توی دستش بیرون ممیداد
رایدر پوزخندی زد همون طور که سرش رو تکون میداد ،یه جرعه از شیشه ای با که با کاغذ قهوه ای پیچیده شده بود خورد."اون بهتره بتونه،استایلز بدون هیچ معطلی اونو میکشه "اون حرفشو نگه داشت تا یه خنده ی بی مزاح و بلند بکنه. "اره لعنتی،اون همه مارو بدون معطلی میکشه!"
-بسته!قاطعانه زمزمه کردم و سیگارمو روی زمین پرت کردم و با پاشنه کفشم لهش کردم "استایلزا مرگ من یا نابودی شرکتمو نمیخواد،میتونم بهتون اطمینان بدم"از نگاه بروکلین:
اون لحظه ای که در پشت سرم بسته شد،میدونستم این جای من نیست.اونجا کاملا تاریکبود و نور های قرمز قسمتی رو روشن میکردن.نور توپ دیسکو روی نروی چندافتاده بود. بیشترون همراه الکل توی دستشون روبه روی هم دیگر میرقصیدند.
محتاتانه دور و برم و نگاع کردم ،یکم روی پاشنه پاهام ایستادم تا بهتر ببینم ،یکم پیش در ایستادم و آرزو میکرذم اون مرد منو قبل از اینکه خودم مجبور بشم به بار برم ببینه.به عر حال همه چیز اون طور که انتظار داشتم پیش نرفت وقتی یه مرد جلوی من ایستاد ، پوزخندی روی لب هاش بود،و بوی الکل از دهنش منتشر میشد.
-سلام،عزیزم اون زمزمه بشن و باعث شد ماهیچه هام قفل بشن
-تو میخوای تمام شب اینجا سرپا بمونی؟چون من میتونم زمان زیاد بهتری بهت نشون بدم.
بالارو نگاه کردم و یه قدم به عقب برداشتم من...آه.. در جواب زمزمه کرذم و از لحظه ای که آب جوی خودشو نزدیک لباش برد و ازش یه جرعه نوشید بهترین استفادرو کردم.
نفسمو بیرون دادم حتی نمیدونستم که نفسمو حبس کرده بودم روی یکی از صندلی ها نشستم.وقتی متصدی بار پیشنهاد داد که برام نوشیدنی بریزه مودبانه رد کردم.
"مطمئنم که ما قبلا همدیگرو دیدیم،عزیزم"خب*-* هریییی
از قسمتای بعدی قشنگ میشه
رای و نظر یادتون نره❤
STAI LEGGENDO
Regrets (Persian Translation)
Fanfiction"مَن برای تو خوب نیستم" "تو برای من خیلی عالی هستی" " با من بودن میتونه تو رو بکشه" "ومن از هیچ چیزی پشیمان نمیشم"