بالاخره با همه فن هاعکس گرفتم و اونام بهم اجازه دادن تا به کارم برسم.هری همه همانگی هارو انجام داده .ما الآن تو آسانسوریم تا بریم طبقه چهارم.
بخش مراقبت های ویژه.نمیدونم اون خبر داره یا نه..من الآن دم در اتاقش وایسادم.هری درو باز کرد و بعدش به همراه چند تا دکتر و پرستار رفتیم تو...
______________________________________
دوروز از اون ملاقات گذشته...اما من هنوز برنگشتم لندن..اون روز بعد از اینکه وارد شدم..اون خواب بود..پرستار بیدارش کرد و خب وقتی منو دید اولش فقط نگام کرد و هیچی نگفت.مثل بقیه فن ها که وقتی منو میدیدن جیغ میزدن و میپریدن تو بغلم رفتار نکرد..اولش فکر کنم یکم شوکه بود ولی بعدش بدون اینکه چیزی بگه فقط یه قطره اشک از چشم راستش اومد.لبخند زدم..یه جا خونده بودم اگه اولین اشک از چشم راست باشه این اشک شوقه..اون از ته دل خوشحال بود.ولی خیلی ضعیف و خسته تر از این بود که هیجانشو با جیغ یا داد زدن خالی کنه.تو چشماش نگاه کردم.همون چشم های ملتمس بود.موهاش اینبار مثل قبل پریشون نبود.فکر کنم قبل از اینکه من بیام آمادش کرده بودن ولی اون به هر حال خوابش برده بود.جلو رفتم و بغلش کردم.خوش بختانه بیماریش واگیر نبود.با اینکه نمیدونستن چیه ولی این اطمینان رو بهم دادن که مشکلی برای من پیش نمیاد اگه بغلش کنم یا دستشو بگیرم.هنوز داشت گریه میکرد.اشک هاشو پاک کردم و هدیه ای که براش اورده بودم رو بهش دادم.آلبوم جدیدم بود که روش براش چیزی نوشته بودم و امضا کرده بودم.خوشحالی رو میشد از برق چشماش دید وقتی اون نوشته هارو آروم و زیر لب میخوند:
(درسته ..من تورو نمیشناختم ولی مطمئن باش که منم همیشه دوست دارم.عزیزم تو نباید ناامید باشی..همون طور که گفتی دکترا بیماریتو نمیشناسن پس از کجا انقد مطمئنن که تو هیچ شانسی نداری؟بهت قول میدم که خیلی زود خوب میشی و به فن گرلیت ادامه میدی..باید اینکارو بکنی.فهمیدی؟)
-فهمیدم.
اون اینو گفت و لبخند زد..منم بهش خندیدم و دستشو فشار دادم.دیگه گریه نمیکرد..
-اما (Emma )اسمم اینه..
-اوه..حالا دیگه میشناسمت..ببخشید منم یادم رفت خودمو معرفی کنم..اسم منم نایله،نایل جیمز هوران.
-واقعا؟!
-آره..
خندید..دندوناش سفید و ردیف بود.با خنده خیلی ناز به نظر میرسید.منم خندیدم..
---------------
دلم نیومد برگردم.اینجا رو دوست دارم.هری اصرار میکرد که دیگه باید برگردیم لندن..ولی من نمیخوام..دلم میخواد بازم به دیدن اما برم...بغلش کنم و بازم بهش امید بدم..احساس میکنم دلم براش تنگ شده..اون با دخترای دیگه ای که تاحالا دیده بودم فرق داشت..خیلی فرق داشت...اون..اون نمیدونم..
-میتونم بپرسم دقیقا چه مرگت شده؟ما قرار بود بعد از اینکه تو اون دخترو دیدی..برگردیم یادت میاد؟
هری درحالی که غرمیزد اومد توی تراس بغل من ایستاد.وایسادم و به منظره روبه روم خیره شدم.جنگل های کانادا خیلی قشنگن..
-نایل..من با توبودم.
-چی؟
-ای بابا..گفتم پس کی میخوای برگردیم؟ تو پس فردا مصاحبه داری و باید برای مجله پیپر شات بگیری.."
نذاشتم حرفشو تموم کنه:
-هیی..من خودم میدونم..فقط میشه یه بار دیگه بریم بیمارستان؟خواهش میکنم.
-چی؟!!حرفشم نزن..تو که میدونی فقط کافیه دوبار بری دیدن یه دختر و پنج دقیقه بعدش صد تا حرف پشتت در بیارن.نمیدونی؟
-چرا..ولی..
-ولی بی ولی..فهمیدی؟فردا صبح برمیگردیم..همین که گفتم.
آهی کشیدم و دیگه چیزی نگفتم.برگشتم داخل.هری هم دنبالم اومد.با بی حوصلگی شروع کردم وسایلمو جمع کنم..یه لبخند گوشه لبم نشست وقتی داشتم به دیدن دوباره اما فکر میکردم.
عصر با اصرار من رفتیم تا یکم بگردیم..خوب بود.دوباره چند تا فن و فلش دوربین ها و اینا..درسته ملاقات کردن فن ها یکم آدمو خسته میکنه ولی برای من خیلی لذت بخشه..اونا وقتی منو میبینن خیلی هیجان زده میشن،محکم بغلم میکنن...بهم حرفای قشنگ میزنن و باهام عکس میگیرن..یا ازم امضا میخوان..من اونا رو خیلی دوست دارم..هروقت یکی از اونابهم میگه عاشقتم..قند تو دلم آب میشه ..بخصوص اینکه بعضی از اونا خیلی خوشگلن و این حس خیلی خوبیه که این همه دختر خوشگل عاشقت باشن.
الآن برگشتیم هتل..توی رستوران خیلی خوب شام خوردیم و تقریبا زود اومدیم چون پروازم ساعت شیشه و خیلی زود باید بیدار شم..ولی خب من کار دیگه ای برای انجام دادن دارم برای همین زود اومدم وگرنه من اگه نخوابمم برام فرقی نمیکنه چون عادت دارم.
ساعت 2 نصف شبه ..هری توی اتاق خودش خوابه..یعنی امیدوارم خواب باشه..از وقتی اومدیم سه ساعت پیگذره و من فکر میکنم که هری واقعا خوابش برده باشه.
پامیشم و لباسمو عوض میکنم.از قبل با دوتا از پرستارا هماهنگ کردم و بهشون یه مقدار پول دادم تا بتونم بدون اینکه کسی بفهمه یک ساعت برم اونو ببینم و برگردم.دستام از استرس عرق کرده..برای کسی مثل من این کار اصلا درست نیست.ولی چیکار کنم..دلم اجازه نمیده. نمیتونم بدون اینکه دوباره ببینمش برگردم.
YOU ARE READING
✴I'm a Were Wolf
Werewolfهمه چیز از یه توییت شروع شد..و بعدش یه شب بارونی و یه زخم...