5♧

156 14 7
                                    

اوه شییت..این که از اونم وحشتناک تره..یه پسر تقریبا همسن و سال خودم دقیقا جلوم وایساده..ولی اون عادی نیست..قیافش..شکل قاتلای سریالی میمونه..نور خیلی ضعیفه..ولی میتونم تقریبا صورتشو ببینم..صورت بی روحی که زیر نورماه..فقط نصفش پیداست..اه ..من چرا اینجا وایسادم..نباید از دست اینم فرار کنم..یا شاید بهتره بسپارمش دست موجود لعنتی پشت سرم..که این غیب شدنش وحشتناک تر از بودنشه..پسره اومد جلوتر..
-ه هععیی..ببین..من نمیدونم تو کی هستی و الآن دقیقا چرا با اون چشمای قهوه ایت به من زل زدی ؟ولی میدونی من یه روانی نیستم اما یه چیز واقعا وحشتناک الآن اینجاعه و من فکر میکنم...
-زین..
-بله?!
-بهتره بشناسیم..چون از این به بعد تو عضوی از مایی..
وات د فاک..این که از منم روانی تره..
نه..نه..چی؟
سعی کردم ازش دور شم..ولی مشخص بود که نتونستم.

*پایان فلش بک
هری:
-قبل از اینکه بفهمم چه اتفاق لعنتی ای داره میفته..اون..اون پسر جلوچشمام تغییر کرد..چشماش قرمزشد همون چشمایی که تو اون کوچه دیده بودم..من اصلا نفهمیدم چی شد؟اون خیلی سریع اتفاق افتاد..."
نه..این نمیتونه درست باشه..چرا اون..لعنتی..اون عوضی میدونست نایل نزدیک ترین کس منه..برای همین..شیتت..نمیتونم باور کنم..باید همون موقع که فرصتشو داشتم اونو میکشتم..حالاباید چیکار کنم؟
-هی..هری میدونم فکر میکنی من دیوونم..ولی تو مجبوری حرفمو باور کنی..اصلا اگه باورت نمیشه چطوره به این یه نگاهی بندازی.
نایل چسبایی رو که روی پهلوش چسبونده بود کند تا زخم لعنتیشو بهم نشون بده...و همون طور که انتظار داشتم اون نبود..خوب شده بود..
-وات د..یعنی چی؟!!چطور؟!
نایل رنگش پرید وقتی دید هیچ اثری رو پوستش نمونده..
-خب عالی شد..الآن دیگه حتما شروع میکنی به گفتن اینگه تو اصلا بیمارستان نبودی..آره من فهمیدم که رفتی یه چی کشیدی و توهم زدی و همه این چرت و پرتایی که تعریف کردی یه رویای مضخرف بوده..
نه.. من ..میدونستم ..میدونستم هیچ وقت نباید برگردم..کانادا..جایی که هیچ وقت نباید به نایل اجازه میدادم بیاد..هیچ وقت..الآن زین اینجاست..هنوز اینجا منتظرم مونده تا انتقام بگیره..انتقام اون اتفاق مضخرفو..لعنتی اون میدونست که میام اینجا...سراغ خودم نیومد..حتی ریسک اینم نکرد که این بلا رو سر خواهرم بیاره...آره..میدونست نمیتونه از پس اسکارلت بربیاد..پس بهترین شخص که میتونست با آسیب زدن بهش منو داغون کنه..انتخاب کرد..بغض گلومو اذیت میکنه..ولی به هیچ وجه نمیتونم جلوی نایل گریه کنم..نه..اون نباید بفهمه..هیچ وقت..البته فکر نکنم زیاد بتونم این رازو پیش خودم نگه دارم..
-هری میشه لطفا یه چیزی بگی..چون با سکوتی که کردی بیشتر بهم ثابت میشه که به عقلم شک کردی..
-چی؟نه..من فقط..
دراتاق به طور ناگهانی باز شد و من واقعا ازش ممنون بودم..هیکل بادیگارد نایل سراسیمه واردشد..اون به شدت گیج به نظر میرسید..یه کمم ترسیده..فااک دیگه چی شده؟
-ن..نایل..ماشینت تو پارکینگ نیست..تو دیشب با چی برگشتی؟
سرمو به سمت نایل برگردوندم که نگرانی رو میشد به وضوح تو چهرش دید...
-..ماشین..خب..هنوز تو اون خیابونه..
نایل مستقیم تو چشمای من زل زد..اوه نه..با بلایی که سرماشین اومده بود حتما توجه مردمو جذب میکنه و..
من و نایل همزمان یه چیزیو زمزمه کردیم و این هردومونو وحشت زده کرد.
-گوشی هنوز توماشینه..
 و این یعنی اونا خیلی زود میفهمن صاحب ماشین کیه..
نه...
*فلش بک
نایل:
وقتی به خودم اومدم که کف پیاده رو افتاده بودم..توپهلوم درد وحشتناکی احساس میکردم..دستمو روش گذاشتم و از چیزی که دیدم وحشت کردم..خون..لعنتی..بلند شدم و زیر یه چراغ رفتم..اونو نگاه کردم..جای دوردیف دندون..اون..اون عوضی رفته..حالا میفهمم منظورش ازاون حرف چی بود..خدایا اون منو گازگرفت..هوا داره روشن میشه..باید زودتر برگردم..هیچ کس نباید منو اینجا ببینه..هتل چندکیلومتر بیشتر با اینجا فاصله نداره..شروع کردم به دویدن...میدونم رنگم از گچم سفید ترشده..نمیدونم چطوری..ولی خیلی زود تر از چیزی که فکر میکردم رسیدم..وارد لابی شدم و سعی کردم طبیعی رفتار کنم..سینم از دویدن زیاد و ترس مثل چی بالاپایین میشد..بالاخره به طبقه سوم رسیدم و به سمت اتاق خودمون دویدم..اتاق 305 ...کلیدمضخرفمو تو ماشین جا گذاشتم..شیتت..زنگ درو زدم..صدای نگران هری رو میشد قشنگ حس کرد که از پشت درمیومد..اون درو باز کرد و من قبل از اینکه بخواد چیزی ازم بپرسه به سمت دستشویی دویدم و درو قفل کردم..
*پایان فلش بک
یه ماشین کرایه کردیم و به همون خیابون برگشتیم..من گفته بودم که اونجا به هتل نزدیکه ولی اینطور نبود..با اینکه این بار با ماشین بودیم...خدای من جریان چیه..نکنه من دیشب واقعا یه چیزی مصرف کردم و یادم نمیاد..نکنه اصلا همش خواب بوده..البته من از ته قلبم امیدواربودم که این خواب باشه..ولی..ما تقریبا سه دور خیابونو زیرو رو کردیم..ولی هیچ اثری از ماشینم نیست..من برام مهم نیست اگه دزدیه باشنش ..این احتمالش زیاده..چون اون یه ماشین ارزون قیمت معمولی نبود...فقط از این میترسم که به دست پلیس افتاده باشه..و اگه اینطور شه من بدبخت میشم..هری پشت فرمون نشسته و هیچی نمیگه..نمیفهمم داره به چی فکر میکنه فقط مطمئنم که از دستم عصبانیه..اون حتما فکر میکنه که همه حرفام دروغ بوده و ماشینمم یه جا ول کردم و یکی هم ازخدا خواسته برش داشته و بردتش..خودمم کم کم دارم به اتفاقای دیشب شک میکنم..آخه هیچ چیش با عقل جور درنمیاد..نه اثری از زخمم هست نه اثری از ماشین..ولی..به هری گفتم درست کنار همون کوچه نگه داره..همون جای وحشتناکی که ماشینم بود..همون جایی که اونو دیدم..تو کوچه رو نگاه کردم..هیچی نبود..حتی کوچکترین چیز غیرعادی ای هم وجود نداشت..درسته دیشب هیچ کدوم از اون چیزا اتفاق نیفتاد..ولی خیلی واقعی به نظرمیرسید..من کاملا یادمه که چی شد..ولی احتمالش وجود داره که دیشب بعد از بیمارستان رفته باشم و یه چیزی...
منظره جلوم همه فکرا و احتمالاتمو نابود کرد.
نه...اون واقعی بود...اون پسر..درست همون طور که دیشب یهو ظاهرشد اون طرف خیابون وایساده و به من نگاه میکنه...

✴I'm a Were WolfDonde viven las historias. Descúbrelo ahora