6♧

143 17 13
                                    


به هری گفتم درست کنار همون کوچه نگه داره.

همون جای وحشتناکی که ماشینم بود.همون جایی که اونو دیدم.

تو کوچه رو نگاه کردم.هیچی نبود.حتی کوچکترین چیز غیرعادی ای هم وجود نداشت.

درسته دیشب هیچ کدوم از اون چیزا اتفاق نیفتاد.

ولی..خیلی واقعی به نظرمیرسید.من کاملا یادمه که چی شد.ولی احتمالش وجود داره که دیشب بعد از بیمارستان رفته باشم و یه چیزی...

منظره جلوم همه فکرا و احتمالاتمو نابود کرد.

نه...

اون واقعی بود...اون پسر..

درست همون طور که دیشب یهو ظاهرشد اون طرف خیابون وایساده و به من نگاه میکنه...

اوه خدای من..

الآن نه...اصلا نفهمیدم کی یه عده فن و پاپاراتزی دورمو گرفتن. -_-

بادیگاردم و هری سعی میکردن اونا رو ازم دور کنن تا بتونم سوار ماشین بشم.

من رفتم تو ماشین و دوباره اون طرفو نگاه کردم.

اون رفته ..

لعنتی ...چرا اینطوری میکنه؟ مثلا فکر کرده اینطوری خیلی شاخه یهو ظاهر شه..یهو هم بره؟-_-

من باید بفهمم باهام چیکار کرده؟

اصلا چرا اینکارو کرده؟

یعنی اون نمیدونسته من خیلی معروفم؟ خب میمرد یکی دیگه رو به فنا میداد.-_-

اینبار بادیگاردم پشت فرمون نشست و هری اومد پیش من . اون هنوزم چیزی نگفته. واقعا نمی دونم اون الآن به چی فکر میکنه...

هری:

این خیلی موقعیت بدیه..خیلی بد. و من نمیدونم باید چیکار کنیم.

نایل کلی کار داره که باید تو لندن انجام بده.ما باید برگردیم. ولی از یه طرف هم نمیتونیم.

این افتضاحه... ولی امشب ماه کامله..اه لعنت بهش..من میدونم که نایل شب سختی رو در پیش داره.

ولی اون هیچی نمیدونه. اون حتی هنوز درک نکرده که  دقیقا چی شده؟

اون امشب تبدیل میشه و من باید ازش محافظت کنم.از خودش و از هر کسی که ممکنه بهش صدمه بزنه.

ولی من نمیخوام.من نمیخواستم دوباره وارد این ماجراها بشم. نمیخواستم دوباره اون کارارو انجام بدم.

من بعد از اون اتفاق...اوه لعنتی..

من واقعا نمیفهمم چرا این اتفاق افتاد.
---------------------------------------------------
نایل:
 
رو تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. فکر کنم یک ساعتی میشه که هری همین طور نشسته اینجا. نه من حرفی میزنم نه اون.

✴I'm a Were WolfWhere stories live. Discover now