توی ماشینم.تنها نیستم.با هری اومدم.بهترین دوستم.میخوام یه ملاقات دوستانه باشه.
حالا که این همه راهو از لندن تا اینجا اومدم تا اون دخترو آرزوش برسونم.میخوام همه تلاشمو بکنم تا از ته دل خوشحال شه..نمیخوام فکر کنه بخاطر پول سا محبوبیت بیشتر و این چرت و پرتا خواستم برم ملاقاتش.اینجاهارو درست بلد نیستم.اما هری یه مدت اینجا زندگی میکرده و برا همین گذاشتم اون رانندگی کنه.فکر نکنم خیلی راه دیگه مونده باشه.امیدوارم دیر نکرده باشم.
*فلش بک (پنج روز قبل )
این چند وقته خیلی سرم شلوغ بوده،بیشتر مردم فکر میکنن آلبوم ضبط کردن کار زیاد سختی نیست.ولی باید بگم که اون واقعاوحشتناکه.نمیدونم دقیقا چرا؟ولی نصف آهنگارو من بین ساعت 3 تا 7 صبح ضبط کردم.و این واقعا زجر آور بود.ولی خب عشق به فن هام باعث میشه خیلی زود خستگیم در بره .فقط کافیه دو دقیقه برم تو توییتر یا اینستا و همه اون خستگی ها ازبین میره.اصلا وینگار هیچ وقت خسته نبودم وقتی میبینم این همه توییت درباره منو آهنگای جدیدمه.یا وقتی سه تا چهار تا یا گاهی وقتا پنج تا از ارنو های جهانی مربوط به من و طرفدارامه.سینگل جدیدم که کولاک کرده.اونو هفته پیش ضبط کردم و دیروز دادمش بیرون و اون کلی رتبه تو جاهای مختلف آورده.خودمم خیلی دوسش دارم.متنش یهو به ذهنم رسید بعد از اینکه یه مطلب راجب جنگای توی شرق تو روزنامه خوندم.شاید عجیب باشه.ولی آره..من روزنامه میخونم.و از اینکار خیلی خوشم میاد.
یه فنجون قهوه برای خودم ریختم و نشستم رو مبل و رفتم سر گوشیم و یه راست تو توییتر.ساعت 2 ظهره..هه..ببخشید ولی دیشب یعنی امروز صبح ساعت 5 خوابیدم.دیشب بالاخره بعد مدت ها فرصت پیدا کردم و با دوستام رفتیم کلاب..یکی از چیزهایی که خیلی دوسش دارم بیرون رفتن با بهترین دوستام یعنی لیام و هریه..اونا مثل برادرای منن.از قبل معروفیتم باهام بودن و همیشه ساپورتم کردن.
اوه..یه چیز ترسناک درباره توییتر اینه که تا واردش میشی..دست کم پونصد نفر فالوت کردن..11 میلیون توییت دربارت زدن..یه میلیون دومیلیون ریتوییت چرت و پرتایی که از یک ماه پیش توییت کردم تا الآن ..البته وقتی بعد چند روز میری اینطوریه..
داشتم توییت هامو چک میکردم.چند تا ادیت و فن آرت..اونا واقعا عالین..خیلی دوسشون دارم..وات د هللل؟!! ●_● من کجام این شکلیه؟؟-_-
خداوکیلی بعضی فنا خیلی بااستعدادن 0_○
لیام با ظاهری نه چندان جذاب و ترو تمیز از تو اتاق میاد بیرون و..بعله اون دیشب پیش من خوابید..تو خونم نه تو تختماا :/
-صب بخیر. لیام گفت.
-ظهر
-فک نکن نمیدونم خودتم ده دیقه پیش پاشدی :|
-خب بدون
چیزی نگفت.صورتشو شست و اونم یه قهوه برای خودش ریخت و اومد نشست رو مبل کنار من و تلویزیونو روشن کرد.ولی دو ثانیه بعد بلند شد دوباره رفت تو آشپزخونه.
لیام:باورم نمیشه یادم رفت تو همیشه تو یخچالت کیک شکلاتی داری..
- بلههه؟؟؟؟ ○_○ هی به اونا دست زدی نزدی..میدونی که...
قبل از اینکه از کیک های بی زبونم دفاع کنم..یه تیکه بزرگ برداشت و هر چهار ورشو گاز زد که مثلا من دیگه نتونم بخورم.خودمو مثل چی گذاشتم تو آشپز خونه..
-مرتیکه دزد.. نمیدونی به هیچ عنوان نباید به کیکای عزیز من دست بزنی.
اونو ازدستش گرفتم و همرو یه جا چپوندم تو دهنم...واااییی هیچ طعمی ازاین بهتر نیییستت...
*پایان فلش بک
هری پیچید توی خیابون یه طرفه و چند لحظه بعد ما جلوی در بیمارستان بودیم.به محض اینکه پیاده شدم..چند تا دختر از دور شناختنم و به سمتم دویدن و طبق معمول یه گله پاپاراتزی
-_-
*فلش بک
لیام دوباره برگشت رو مبل و به عوض کردن کانالا مشغول شد.
-اه..فاک تو روح این تلویزیون که هیچ وقت هیچی نداره
-_-
هیچی نگفتم.حواسم بهش نبود.یکی از توییتا نظرمو جلب کرده بود.عکس یه دختربود.یه فن.تو لباس بیمارستان.چشماش قهوه ای روشن بود.موهای مجعد و قهوه ایش رو شونه هاش بود.تو عکس انگار مستقیم به من زل زده بود و داشت ازم خواهش میکرد.زیر عکسش بعد از اینکه اسم منو تگ کرده بود نوشته بود:
"میدونم تو منو نمیشناسی ولی دوست دارم اینو بدونی که تو همه زندگیم بودی..ولی این زندگی به گفته دکترا به زودی تموم میشه..بیماری منو هیچ کس نمیشناسه و نمیتونن درمانش کنن.ولی من با مرگ مشکلی ندارم اگه به بزرگترین آرزوم برسم.اگه فقط یه دقیقه تورو از نزدیک ببینم."
حس خوبی ندارم.بغض کردم.نمیدونم اصلا چرا این توییت رو خوندم.شاید بخاطر عکسش.ظاهرش به طرز عجیبی معصوم بود..دوست داشتنی بود.یه لحظه احساس کردم خیلی وقته میشناسمش..نمیدونم هرچی بود تصمیم گرفتم به آرزوش برسونمش.
ESTÁS LEYENDO
✴I'm a Were Wolf
Hombres Loboهمه چیز از یه توییت شروع شد..و بعدش یه شب بارونی و یه زخم...