سوییچمو برداشتم و آروم درو باز کردم.با نهایت دقت درو بستم.کسی تو راهرو نبود.خدایا دارم چیکارمیکنم؟درسته به مدیر هتلم پول دادم.ولی بعید میدونم بتونم از این قضیه راحت بیرون بیام.ولی مهم نیس.ارزششو داره.میتونم بهونه های دیگه ای بیارم.البته فکر کنم.
ماشینمو روشن کردم و رفتم تو خیابون.نسبتا خلوته و فقط هرازگاهی یکی دوتا ماشین رد میشن.بازم خوبه زیاد راه نیس.
رسیدم دم بیمارستان.ماشینمو یه جا تو پارکینگ گذاشتم و رفتم تو.خیلی خوب شد که نگهبان اونجا یه پیرمرد بود و منو نشناخت.پرستارایی که گفتم منتظرم بودن.قاعدتن وقت ملاقات نبود.برای همین یه روپوش سفید بهم دادن و یه ماسک که این برای شناسایی نشدن خیلی خوبه.اینجا اصن خلوت نیست.و این باعث میشه بیشتر به این فکر کنم که چرا اینکارو کردم؟ولی هرچی بیشتر به اتاقش نزدیک مشم مصمم تر شدم.رسیدم دم اتاقش...
-بفرمایین..ما اون چیزیو که خواسته بودین براتون آماده کردیم.فقط باید بگم که زیاد نمیتونین اونجا بمونین.این برای خودتونم بهتره.
یکی از پرستارا وقتی داشتم درو باز میکردم اینو گفت...
-------------------------
بارون شدیدی میاد..تو ماشینمم و دارم میرم سمت هتل...چشمام از اشک خیسه..از وقتی از اتاقش اوموم بیرون بغض کردم و اشک هام همین طور میان پایین.آخه چرا باید اینطوری میشد؟چرا باید عاشق دختری میشدم که بهش گفتن تا حداکثر پنج روز دیگه میمیره...نمیتونم باور کنم که این بلا سرم اومده..وقتی رفتم تو اتاقش بیدار بود.این دفعه خیلی سرحال تر بود.فکر کردم حالش بهتر شده..لعنتی..
*فلش بک
این بار روی تختش نشسته و میخنده..رنگ و روش برگشته .حالش خیلی بهتراز قبل شده و این باعث میشه از ته قلبم خوشحال بشم.دلم خیلی براش تنگ شده بود..جلو رفتم و تو آغوشم گرفتمش..این برام خیلی عجیبه که فقط با یه ملاقات انقد بهش وابسته شدم.وقتی از هم جداشدیم..دیگه گریه نکرد:
-دوست دارم نایل..خیلی بیشتر ازچیزی که فکرشو..
دیگه نذاشتم حرفش تموم بشه...فقط گذاشتم احساساتم هرکاری میخوان بکنن..لب هام و رو لب هاش گذاشتم و اونو بوسیدم.این بیشترازهر چیزی که فکرشو میکردم حس خوب داشت..قلبم تند تند میزد..یه حس باورنکردنی ای تو وجودم زنده شد..من عاشق شده بودم..
*پایان فلش بک
یه جا وایسادم..واقعا نمیدونم چیکار کنم؟حاضرم هرچی پول دارم بدم تا اون درمان بشه..تاخوب بشه..من دوسش دارم..از همون موقعی که عکسشو دیدم دوسش داشتم...اون عالیه..چرا باید این بلا سراون بیاد؟چرا باید بمیره؟مگه چیکار کرده که باید انقد زود بمیره؟سرم درد گرفته..سرم یه دنیا سوال بی جوابه که برای هیچ کدومش هیچ نظری ندارم.
*فلش بک
وقتی خودشو عقب کشید و ازم دورشد یه لحظه تموم اون حس خوب از بین رفت..یه لحظه از خودم بدم اومد..چرا؟چرا اینکارو کرد؟
-تو نباید اینکارو بکنی نایل..
-نمیفهمم..چرا نباید دوست داشته باشم؟درسته یکم غیر منتظره ست ولی من به عشق تو نگاه اول...
-نه..منظورم این نیست..یعنی..من نمیخوام به خاطر من عذاب بکشی..تو میتونی باهرکسی که دلت میخواد باشی..چرا من؟من تا چند روز دیگه بیشتر نمیتونم کنارت باشم..دکترا..
-هیی..میشه لطفا بس کنی؟قیافه خودتو تو آیینه دیدی؟تو خیلی بهتر از دوروز پیش به نظر میرسی..رنگ و روت برگشته، سرحال تر شدی..اینا نشونه خوب شدن برای تو نیست؟
-نه..تو نمیفهمیی..اینبار باهمیشه فرق میکنه..اینبار دکترم کاملا مطمئنه که حداکثر تا جمعه..
-بسه..دیگه نمیخوام بشنوم.. باشه؟
*پایان فلش بک
ساعت 4 صبحه..دیگه بیشتر این نباید اینجا بمونم.ماشینو روشن کردم که برگردم.
اوه..نه..شییت..شیت..نه..نمیشه..نههه...پنچرکردم.بدشانسی هم حدی داره..وایی اینجا کاملا تاریکه..کاش حداقل با بادیگاردم میومدم..ولی نه.اگه بهش میگفتم،قطعا نمیذاشت اصلا بیام.خب..الآن باید چی کار کنم؟ای خداا..لعنتیی..فکر کنم دیگه باید به بادیگاردم زنگ بزنم.ولی..گوشیمو درآوردم و دنبال اسمش گشتم ولی..از حسی که دارم متنفرم.احساس میکنم یکی داره منو نگا میکنه..درست کنار یه کوچه تاریک ایستادم.برگشتم و توی کوچه رو نگا کردم..نه..این غیرممکنه..هیی دارم خواب میبینم آره؟یا اینکه توهم زدم..تنها چیزی که میبینم قرمزه..دوتا چشم قرمز درخشان که مستقیم تو چشمای آبیم زل زدن..دهنم خشک شده..اصن نمیتونم فکر کنم..یاحرکت کنم ..اون میاد نزدیک تر و من همین طور تو ماشین نشستم و هیچ کاری نمیکنم..فقط میتونم امید وار باشم صدای آزار دهنده ای که میشنوم راست نباشه..نه..امکان نداره این زوزه...گرگ..باشه..
YOU ARE READING
✴I'm a Were Wolf
Werewolfهمه چیز از یه توییت شروع شد..و بعدش یه شب بارونی و یه زخم...