chapter11

393 69 10
                                    

قسمت یازدهم
از دید آرابلا
5 روز از روزی که من به خودم قول دادم با ترسام روبرو شم و دیگه ازشون فرار نکنم می گذره.راستش کارکنای رستوران خیلی به شکست فلاکت بار من اهمیت نمی دادن!یکی دو روز اول تعداد محدودی وقتی فکر می کردن من حواسم نیست با هم پچ پچ می کردن و نگاه های دزدکی به من می نداختن ولی توی روز سوم وقتی ملانی ی پای سیب رو پرت کرد تو صورت مارتین ماجرای من به کلی فراموش شد و واقعا مواجه با ترسم خیلی ترسناک نبود!
این 5 روز به طرز افتضاحی مثل هم بودن.می رفتم رستوران/با والری حرف می زدم/آشپزی می کردم/مارتین غذامو تزئین میکرد/میرفتم کافه/با زین لال بازی می کردیم/خسته و درمونده به متل برمیگشتم.
و نمی دونستم که این یکنواختی قرار نیست خیلی طولانی بشه!
¥¥¥¥¥¥
آخرین دکمه ی پیرهنمو بستم و کیفم رو از توی کمدم برداشتم و لباس سفید آشپزیم رو مرتب به میله ی کوچیک کمدم آویزون کردم.قبل از این که در کمدم رو ببندم چند دقیقه بهش خیره شدم و چند تا تار مو که روش بودن رو برداشتم و شاید برای اولین بار از وقتی که به این جا اومدم به خودم افتخار کردم!در کمد فلزیم رو بستم و کلیدش رو توی کیفم انداختم و از بین آشپزا و گارسونای زن گذشتم و والری رو در حالی که داشت کمدشو می بست پیدا کردم و به سمتش رفتم.اون وقتی برگشت تا به سمت در بره منو دید و اخم کرد.
_ هی!فک کردم رفتی!مگه قرار نبود با آقای مالیک بری؟
به ساعتم برای چندمین بار نگاه کردم.11 بود و هیچ خبری از اون پسر مو مشکی نبود.اون امروز یکی دو ساعت زود رفت و فکر نمی کنم یادش مونده باشه که باید دنبال من بیاد.شونه هامو بالا انداختم.
_ نیومده دنبالم!احتمالا منو اصلا یادش نمونده!می شه منو برسونی متل؟
والری ی لبخند زیرکانه زد و گفت:
_ ی خبر خوب برات دارم!بیا تو راه بهت میگم!
با تعجب بهش نگاه کردم و سرمو تکون دادم و با والری به سمت ماشین رفتیم.گوشیمو از کیفم درآوردم و روشنش کردم.2 تا پیام داشتم.اولی از طرف پدرم بود که ی پیام خالی بود.چشمامو توی حدقه چرخوندم و ریز ریز خندیدم.پدرم تازه موبایل خریده و نمی دونه باید باهاش چه جوری کار کنه!دومی ی شماره ی ناشناس بود.اخم کردمو پیامو باز کردم.
_ با آقای میلر بیا.Z
********
جلوی کافه ایستادیم و آقای میلر با نگرانی به اطراف نگاه کرد.همون موقع ی مرد ژولیده جلوی ماشین تف کرد که باعث شد آقای میلر از جاش بپره و به مرد چشم غره بره!من من کنان گفتم:
_ آآآ...ممنون آقای میلر.
در ماشین رو باز کردم و وقتی پیاده شدم،سمت پنجره ی ماشین خم شدم و رو به آقای میلر گفتم:
_شما دیگه برید.من با ز_..آقای مالیک برمی گردم!
آقای میلر با شک پرسید:
_مطمئنی؟
سعی کردم سرم رو قاطعانه تکون بدم.آقای میلر با لحن پدرانه ای گفت:
_ اگه اتفاقی افتاد اصلا شک نکن و به من زنگ بزن.
لبخند زدم و سپاس گذارانه گفتم:
_ ممنون!میبینمتون.
_ موفق باشی!
و رفت.به سمت در کافه رفتم.بوی زننده ی توی کافه دیگه مثل روز اول اذیتم نمی کنه!خوشبختانه هنوز کافه پر نشده و برام راحت تره که از بین آدمای عرق کرده و مست بگذرم،ولی چون این اولین باره که از این جا دارم تنهایی می گذرم اصلا حس خوبی ندارم.
_ هی خوشگله!
ی مرد با قد خمیده و لباسای کثیف و پاره و دندون های زرد با ی لبخند تهوع آور اینو گفت و این کارش باعث شد توجه چند نفر دیگه هم به این سمت جلب بشه.برگشتم و خواستم بی توجه از کنارشون رد بشم که یکیشون دستمو گرفت و به سمت خودش کشید.نمی دونم چجوری انقدر سریع عکس العمل نشون دادم و کیفمو کوبوندم تو صورتش و چند قدم از همشون دور شدم.انقدر محکم زده بودم که مچ دستم درد میکرد.دماغ اون مرد شروع به خون ریزی کرد و اون همونطور که دماغشو گرفته بود ی سری فحش بهم داد.
_ هی مارگارت!بیا ببینم!
مرد موبلند ی لبخند مصنوعی زد و منو پشت خودش کشید.اون آلفرد بالمر مسئول بار این کافس.ما تو این 5 روز در حد یک کلمه هم حرف نزدیم و اگه زنده بمونم آرزو می کنم دیگه اصلا همو نبینیم!
_ خواهرزاده ی من رو ببخشید.اون تازه وارده!
اون مردی که از دماغش خون میومد گفت:
_ خواهرزاده ی هرزت دماغ منو شکست!
حالا توجه تقریبا همه به ما جلب شده بود.آلفرد خیلی آروم و جوری که فقط من بشنوم گفت:
_ برو!
ولی همون لحظه برقا رفت و همهمه شد. یکی دستشو محکم جلوی دهنم گذاشت و به زور منو سمت یکی از اتاق های بار برد و من هر چقدر تقلا می کردم اون منو محکم تر می گرفت.در رو با لگد باز کرد و منو پرت کرد تو که باعث شد تعادلمو از دست بدم ولی به طور کاملا شانسی یکی از وسایل اطراف رو گرفتم و نیفتادم.صدای بسته شدن در رو شنیدم و تا خواستم جیغ بکشم ی صدای آشنا گفت:
_ انقدر جیغ نزن.
و من از نور کم ماه که رو صورتش افتاده بود مطمئن شدم اون زینه.با عصبانیت ادامه داد:
_ اصلا معلوم هست داشتی چی کار می کردی؟تو حتما باید خودتو تو درد سر بندازی؟می دونی اگه نرسیده بودم چی میشد؟
ترسم از بین رفت و عصبانیت وجودمو پر کرد و تو اون لحظه اصلا اهمیت نمیدادم اون زین مالیک،سرآشپز یکی از معرروف ترین رستوران های دنیاس.
_ من کاری نکردم.تنها اشتباه من این بود که به آدمی مث تو که به هیچ کس بجز خودش اهمیت نمی ده اعتماد کردم.
اون عصبانی تر شد و با صدایی که به سختی داشت کنترلش می کرد گفت:
_ من اگه فقط به خودم اهمیت می دادم اون جا ولت می کردم تا اونا تا مغز استخونت به فاکت بدن!
عصبانی تر شدم و داد زدم
_ و چرا من اون جا تنها بودم؟چون تو نبودی!
در اتاق با شدت باز شد و آلفرد گفت:
_ چه خبرتونه؟آروم تر!
زین با عصبانیت به کمد کنارش لگد زد و رفت سمت در قبل از اینکه بره برگشت سمت من و گفت:
_ من میرم ماشینو بیارم مادمازل!اگه تا 5 دقیقه ی دیگه پائین نباشی باید با یدونه از همون دوستایی که امشب پیدا کردی برگردی!
و رفت.قسم می خورم تا حالا تو عمرم هیچ وقت انقدر از دست کسی عصبانی نشدم.می خواستم بدون توجه به اون عوضی هایی که اون پایینن برم دنبالش و بکشمش که آلفرد دستمو گرفت و گفت:
_ ولش کن!اون منظوری نداشت!
با عصبانیت دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ مشکل اون با من...نه!با دنیا چیه؟
آلفرد جوری بهم نگاه کرد که انگار شک داشت باید ی چیزی رو بهم بگه یانه.بالاخره گفت:
_ اون گذشته ی خوبی نداشته.
با بی حوصلگی گفتم:
_ینی چی؟
_اون....اون توی زمانی که به کمک نیاز داشت زمونه باهاش مدارا نکرد.
ی خنده ی تمسخر آمیز کردم و گفتم:
_ چی شد عشقش ولش کرد؟
آلفرد جدی شو وگفت:
_ بهش خیانت کرد.
و ادامه ی حرفش باعث شد خشمم کاملا فروکش کنه.
_ اون با برادرش خوابید!

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now