chapter29

423 74 15
                                    

از دید آرابلا
[زنگ خونه ی والریینا رو فشار دادم.
صدای قدمای تند ی نفر اوند و بعد والری با چهره ی نگران در رو باز کرد.
اوه خدای من!
دیگه چی شده؟]
_ والری چی شده؟
والری با ی لحن عصبی گفت

_ بیا تو!
و خودش برگشت و رفت تو خونشون.
_ والری محض رضای خدا بهم میگی چی شده یا نه؟
والری با کلافگی با دور و برش نگاه کرد.

_ بیا بریم اتاقم بهت میگم.
افکارم وحشی شده بودن و بدترین چیزا توی ذهنم میومدن.با نگرانی به والری نگاه کردم که با عجله داشت جلوی من به سمت اتاقش میرفت.
در اتاقشو باز کرد و هر دو سریع رفتیم توی اتاقش و اون روی تختش نشست.

_ بلا!خدای من بلا!
والری توی مرز گریه کردن بود.ی حس بدی همه ی وجودمو پر کرد.
رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم.
_ والری تو رو خدا گریه نکن و بگو چی شده.
والری سعی کرد خودشو جمع و جور کنه و ی نفس عمیق کشید.

_ دیشب همه ی پولای گاوصندوق رستوران رو خالی کردن!بلا اگه دزدش پیدا نشه بابای من مجبوره خسارتو بده!ما اونقدر پولو نداریم.اونو می برن زندان!!

حالا گریش گرفته بود و با بی قراری اینا رو می گفت.
نه!خدای من این واقعی نیست!من نمی دونم چقدر پول توی اون گاوصندوق بوده ولی مطمئنم بیش از حد تصورمه!

این فقط بابای والری نیست که تو دردسر افتاده.ما همه توی ی دردسر بزرگ افتادیم.خیلی بزرگ!
کدوم آدم رذلی می تونسته این کار رو بکنه؟
_ بابات کجاس؟
_ استگاه پلیس ،مامانمم باهاش رفت.
ی نفس لرزون کشید.
چند دقیقه ی پیش بهمون زنگ زدن و گفتن هر چه سریع تر باید بریم رستوران.

والری در حالی که داشت دماغشو بالا می کشید اینو گفت و افکار منو بهم ریخت.
_ باشه!باشه!والری ناراحت نباش مطمئنم دزد پیدا می شه!

والری ی لبخند بی رمق زد
_ امیدوارم!
""""""""""""""
به هیاهوی افراد توی سالن خیره شدم.به اینکه چطوری برای هم دیگه از اتفاقی که دیشب افتاده تعریف می کردن و فرضیه های خودشونم بهش اضافه می کردن.نگاهم نا خودآگاه دنبال زینه ولی اونو پیداش نمی کنم!

_ بیا والری!
دست والری رو گرفتم و به طرف صندلیا کشوندم.والری خیلی رنگ پریده بود.

ی شکلات از توی کیفم در آوردم و بهش دادم.
_ بخورش والری!رنگت بدجوری پریده!
_ حالم خوبه.
والری سرشو تکون داد و به دستش خیره شد.
دستشو توی دستم گرفتم.
_ والری من مطمئنم که اونا دزدو پیدا می کنن.آقای فری من حتما ی کارآگاه خوب استخدام کرده.
والری لبخند زد
_ آره منم شنیدم کارآگاهش خیلی خوبه!

_ بخورش!
دوباره شکلاتو بهش دادم.اون زیر لبی خندید و بهم چشم غره رفت و شکلاتو ازم گرفت.
دفتر آقای میلر بسته بود و همرو می بردن آشپزخونه تا ازشون بازجویی کنن.

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now